امپراتوری ابدي
سیاست خارجی آمریكا بعنوان عامل بحران
نوشته ی: یورگن واگنر
ترجمه ی : ناهید جعفرپور
2/2 رهبری نظامی
زمانی که بوش رئیس جمهور آمریکا شد، اعلام نمود که برای پایداری و تداوم امنیت سیاسی در ایالات متحده، باید بنیان های اصلی سیستم نظامی این کشور با نیازهای قرن 21 تطابق یابد. به این لحاظ درماه مارس 2001 به مارشال آندرو Andrewافسر سالخورده پنتاگون ماموریت داده شد که بعد از تحقیق در این رابطه، گزارش اولین تخمینات خود را در باره وضعیت امنیتی آمریکا بخصوص در رابطه با سیاست این کشور به دستگاه بوش ارائه دهد. در گزارش تهیه شده توسط آندرو، دو نکنه حائز اهمیت وجود دارد که باید مورد توجه قرار گیرد نکته اول: اثبات این مسئٌله است که رقابت ها و اختلافات آمریکا با ابرقدرت های روسیه و چین در آینده نزدیک قوت و شدت بیشتری به خود خواهند گرفت. و دومین نکته بیان میکند که ایالات متحده باید برای مقابله بر علیه هر دشمن مشخصی که بخواهدعلایق دولت آمریکا را به مخاطره اندازد، از ابزار نظامی استفاده نماید. البته همانجا ذکر می شود که بررسی های آمریکا در این باره تعیین کننده می باشند. سپس در این گزارش ادامه می دهد که:" آمریکا باید تا آنجا که امکان دارد توانایی اش را در اجرای برنامه های کسب قدرت بیشتر، بکار گیرد. تا بتوانداستراتژی اش را در مناطق آنسوی روسیه یعنی قفقاز و آسیای مرکزی و همینطورمناطق اطراف چین یعنی شرق آسیا و همچنین در مناطقی مثل عراق ، ایران ، کره شمالی و....( که آمریکا از آنان به عنوان دولت های شرور نام می برد و این کشور را با تهدید قتل عام های عمومی (ترور) مواجه می نمایند، پیاده نماید. بنا بر این برای مقابله با این خطرات باید سیستم نظامی ایالات متحده با این شرایط منطبق گردد."
در 30 سپتامیر 2001 از طرف مرکزی بنام (QDR2001)که سیاست پایه ای امنیت آمریکا را برای چهار سال بعد یعنی تا سال 2005 طراحی کرده است ، بر این امر تاکید شده که آمریکا برای مقابله با خطرات جدی پیش رویش وهمچنین خطرات احتمالی آینده به یک تغییراساسی در سیستم نظامی اش محتاج است. قدر مسلم با این شواهد بعید به نظر میرسد که روسیه و چین حداقل در بیست سال آینده قادر باشند بطور جدی در صحنه بین المللی درمقابل رهبری آمریکا ارز اندام نمایند. آنها برای اینکه بتوانند بطور واقعی در سطح جهانی با آمریکا رقابت کنند، باید در ابتداهژمونی شان را در کشورهایی که در همسایگی شان وجود دارند، پیاده نمایند که این خود لازمه اش شرایطی است که در حال حاضر به هیج وجه بنا به شواهد موجود امکان پذیر نخواهد بود. تلاش های آمریکا برای گسترش مقابله با روسیه ( توسط ناتو) و مقابله با چین (توسط توسعه حضور نظامی اش و نفوذ در کشورهای آسیای شرقی) ، به شکل گیری یک پیمان نظامی بین آمریکا و اروپا منجرگردیده است. منطق " دفاع به پیش" از مهمترین وظایف سیستم نظامی آمریکاست که قصد دارد با توصل به عملیات نظامی در سراسر جهان برتری و رهبریش را به کرسی بنشاند.
پنتاگون در سال 1996 در" برنامه 2010" خود در باره تطابق نظامی آمریکا با نیازهای قرن 21 می گوید: هدف نیروی نظامی آمریکا ، مقابله با هر دشمن ممکن چه از طریق زمینی ، هوائی یا دریائی ( چه از طریق فضا) می باشد. در سال 2000 دربرنامه بعدی پنتاگون" برنامه 2020" ، بر این مسئله دوباره تاکید می گردد : " با توجه به علایق و وظایف جهانی ، آمریکا باید حضور نظامیش را آنسوی آبها گسترش داده و هر چه سریع تر تمام توان خود را بکار گیرد تا قدرت جهانیش را تحکم بخشد و برتریش را بر دیگر کشورهای جهان به اثبات رساند".
ژنرالهای دستگاه بوش هم بر این عقیده اند که عملیات نظامی، مهمترین سنگ بنای هژمونی سیاسی ایالات متحده را تشکیل می دهد.
پروفسور رشته حقوق سیاسی Michael Klare آمریکائی در این باره می نویسد:
"رهبران آمریکا تصمیم گرفته اند که جهان یک قطبی را با تمام ملزوماتش به یک جزء همیشگی زندگی تبدیل نمایند. توجه به این استراتژی در برنامه های کلینگتن وجود داشت ، اما در دستگاه بوش و نزد ژنرالهای او خواست رهبری کامل نظامی بطور واضح آشکار است . رئیس جمهور بوش و وزیر دفاعش Rumsfeld با جابجائی و تغییر و تحول دستگاه نظامی آمریکا، قصد دارند برتری آمریکائی را با بکارگیری تسلیحات و تکنولوژی ، هم اکنون و همچنین در آینده خیلی نزدیک در مقابل هرگونه دشمن قابل تصوری امنیت بخشند."
مرکز (QDR2001 ) هم این خواست بوش را تائید نموده و می نویسد که : " رهبری سیاسی ، دیپلماسی ، اقتصادی آمریکا حامل مستقیم صلح جهانی ، آزادی و رفاه عمومی است . قدرت نظامی آمریکا ابزاریست برای رسیدن به این اهداف... . ........استراتژی دفاعی آمریکا دقیقا بر این بستر قرار گرفته که نیروهای نظامی آمریکائی از این توانائی برخوردارند که قدرتی جهانی را بنام خود به ثبت رسانند."
2/3 رهبری فرهنگی
ایالات متحده با خواست رهبری فرهنگی بعد از رهبری نظامی ، قصد دارد سیستم ارزشی آمریکائی را تا آنجا که امکان دارد در تمامی جهان گسترش و انتقال دهد. از این جهت رهبران آمریکائی برای گسترش این سیستم ، یک نوع فرهنگ خاص را از خود خلق نموده اند که از یک طرف کمک میکند که آنان به اهدافشان نائل آیند و از طرف دیگر تمامی مسئولیت ها ووظایف را از روی دوششان برمی دارد.
K.Brzezinski در این باره مینویسد: "علایق ملی آمریکا را در یک کفه ترازو نهادن و علایق عموم جهان را یعنی ثبات بین المللی ، صلح ، امنیت ، رفاه عمومی ، دمکراسی و آزادی را در کفه دیگر قرار دادن ، خواست و منطق سیاست خارجی آمریکاست . در واقع این منطق مخلوطی است از ایدآلیسم و قدرت سیاسی. و دقیقا از این منظر میتوان US-Leadership را نه به عنوان ابزاری برای اجرای سیاست تفسیر نمود بلکه به آن بعنوان اهرمی برای تسلط بر وظایف جهانی نگریست. البته این موضوع به هیچ وجه چیز تازه ای نیست."
M.Dembinski در کتاب جهان یک قطبی و جهان چند قطبی مینویسد:
" در ابتدای قرن 20 یعنی در دستگاه اداری Taft وRoosevelt که در حقیقت فعال ترین و قابل لمس ترین سیاست خارجی آمریکائی را رهبری میکردند ، بر این عقیده تاکید میشد که: سیاستی که به علایق آمریکائی ها خدمت میکند، میتواند برای سایر نقاط دنیا هم خوب باشد ."
همینطور Josepph Nye طراح soft powe میگوید: " گسترش فرهنگ آمریکائی نه تنها برای تمامی دنیا خوب است بلکه کمک میکند تا قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی آمریکا هم از امنیت بر خوردار گردد. زیرا که سیستم هژمونی آمریکا تنها از طریق تلاشهای نظامی ، اقتصادی به امنیت نمی رسد ، بلکه به توانایی های دیگر هم بستگی خواهد داشت. این که آمریکا قادر باشد سیستم فرهنگی اش را در سیستم فرهنگی کشورهای دیگر جا بیاندازد. این امر خود بطور هدفمند از سوئی باعث انعطاف پذیری سیاست آمریکا میشود و در عین حال کمک میکند که آمریکا با دولت های دیگر رابطه تنگاتنگ فرهنگی بر قرار نماید تا بدینوسیله از ایجاد یک پیمان ضد هژمونی جلوگیری شود."
ادامه دارد.................