بنويسيد درد و رنج بخوانيد زندگي
نامه
فرزاد کمانگر معلم و فعال حقوق بشر اعدامي به مناسبت روز معلم
بنويسيد درد و رنج ، بخوانيد زندگي
آنکه از رگ و ريشه آموزگار است همه چيز را تنها در ارتباط با شاگردانش
جدي ميگيرد(نيچه)
به
آن روزها فکر ميکنم ،
بايد معلم بچه هايي ميشدم که در کودکي درد و رنج بزرگسالي را به دوش
ميکشيدند و در بزرگسالي آرزوهاي برآورده نشده کودکيشان را از
فرزندانشان پنهان ميکردند ، معلم دختراني که با دستاني پر نقش و نگار
سوي چشمشان را پاي دار قالي ميگذاشتند تا هنرشان زينت بخش خانه هاي
ديگران باشد و مژده نان براي سفره خانواده
.
معلم کودکاني که زاده رنج و درد بودند اما اميد و حرکت سرود جاري
لبانشان بود ، کساني که سخت کوشي و سخاوت را از طبيعت به ارث برده
بودند . آنها کسي را ميخواستند از جتس خودشان ، کسي که بوي خاک بدهد ،
کسي که معني نابرابري و فقر را بداند ، رفيقي که همبازيشان شود و
آرزوهايشان را باور کند . با آنها بخندد و با آنها بگريد . آنها يک
دوست ، يک سنگ صبور ، يک هم راز ميخواستند که مثل خودشان بيقرار
ساعتهاي مدرسه باشد کسي که به ماندن فکر کند نه رفتن .ديري نگذشت که در
کنار آنها خود را نه معلم که محصلي ديدم که خيلي دير راه مکتبش را
يافته بود
.
کتابها را بستم که مبادا مرگ و نااميدي از لاي سطور سياهشان به حلقه
شادي و دنياي آرزوهايشان رسوخ کند ، هر روز کلاس را به دست آروزها و
روياها ميسپرديم و با داستانهاي مختلف صفا ميکرديم . همراه با " ماهي
سياه کوچولو " اين بار نه از راه "ارس" بلکه از مسير سيروان درياي
زندگي و حقيقت را جستجو ميکرديم . همراه با داستان " مسافر کوچولو "
براي يافتن دوست به سفر ميرفتيم تا آنها لذت سفر را در رويا تجربه کنند
و من با مردم بودن را در ميان آنها تمرين نمايم . هر داستاني را که
ميخواندم نقش قهرمانانش را به آنها ميدادم غافل از اينکه هرکدام از
آنها قهرمانان داستان پررنج و درد زندگي خود بودند . هر روز براي چند
ساعت ، رنج نابرابري ها و درد ناملايمات را پشت ديوارهاي مدرسه به دست
فراموشي ميسپرديم و روبروي هم مينشستيم . گرمي کلاسمان بوي نان گرمي
بود که دسترنج پدر بود و مادر آن را در طبق " اخلاص و سادگي " ميگذاشت
و به مدرسه مي آورد تا ظهر ، سير از ديدار هم ، کوچه هاي پر فراز و
نشيب زندگي را براي انجام تکاليفمان بپيمائيم و تا فرداي ديدار هر کدام
به دنبال مشق و تکليف زندگي پي راه خود ميرفتيم
.
"کاوه"
با آن جثه نحيف اما استوارش نهار نخورده به جاي پدر بيمارش چوپان ميشد
و غروب هنگامي که گوسفندان را به روستا برميگرداند ، مادر با لبخندي به
پيشواز نان آور خانه ميرفت تا خستگي کاوه و کرم طبيعت را برکت نام دهد
و از پستانهاي گوسفندان بدوشد و براي فروش راهي شهر کند و کاوه سرمست
از رضايت مادر لبخندي ميزد و به کيف مدرسه و تکاليف فرداهايش چشم
ميدوخت و لبخند زيبايش رنگ ميباخت.
و
.... "ليلا" با آن چشمان پرسشگر و نگاهي که تا اعماق وجود فکر آدمي را
براي جواب روياهايش جستجو ميکرد کيف مدرسه را که زمين ميگذاشت ، دوک نخ
ريسي را برميداشت تا او هم کمکي کرده باشد به مادر ، براي يافتن نان
فردا ، و دوک را همراه با آرزوهاي کوچک و بزرگش در دست ميچرخاند تا ته
اش باريک شود چون رشته هاي لطيف خيال او و باز دوک را ميچرخاند و
ميچرخاند تا شايد روزي دنيا به کام او و مادر تنهايش بچرخد
.
و
... "فرياد" با ديدن تکه ابري به پشت بام خانه ميرفت و کاهگل آماده
ميکرد تا مبادا چکه هاي باران قالي کهنه اشان را بي رنگ و رو تر کند .
آنچنان مهارت يافته بود که همراه پدر پشت بام خانه هاي همه روستا را
مرمت ميکرد تا چکه هاي باران مژده نان فردايشان باشد ، فقط گاهي ميماند
از ميان سوز سرما و نان فردا براي باريدن باران و برف دعا کند يا نه
.
و
.... ياسر پس از مرگ پدر کار ميکرد تا جاي خالي او را پر کند و بتواند
براي برادرش مداد رنگي و آبرنگ بخرد تا شايد آرزوي نقاش شدن خودش را
برادرش برآورده کند
.
و
... ادريس غايب فصل بهار کلاسمان هر روز با کوله باري بر دوش ، خوشحال
از اينکه طبيعت او را از سفره گشاده اش نا اميد نکرده بود ، چند کيلو
گياه براي فروش ميافت و به روستا بر ميگشت
و
من نيز جريمه شده بودم تا هر روز بيقرار از نابرابريها و بيزار از آنچه
تقدير و سرنوشت مي ناميدنش در برابرشان بايستم و بارقه هاي کم سوي اميد
را در چشمانشان به نظاره بنشينم ، در برابر کاوه سرم را به زير مي
انداختم و دفترش را از زير صورت آفتاب خورده اش که روي آن به خواب رفته
بود بيرون ميکشيدم و زير ديکته نانوشته اش مينوشتم "چوپان کوچولو بيست
هم براي تو کم است " و در کنار ليلا شرمنده از خستگي ديروزش ، دستان
زبر و ترک خورده اش را در دست ميگرفتم تا لطافت دست فرشته اي را لمس
کنم و قبل از اينکه حرفي بزنم نگاه نافذ و معصومانه اش هزاران سئوال را
همراه داشت و من سکوت ميکردم ، و در کنار ادريس ، عاصي از تکليف دوباره
فردايش دستان تاول زده او را مينگريستم و همراه او از پنجره به دور
دستها چشم ميدوختم و او از رفتن بهار غمگين ميشد و من از رنگ پريده او
.
و
امروز با يک دنيا غرور ، خوشحالي ، بغض ، حسرت و کوله باري از خاطرات
تلخ و شيرين به آن روزها فکرميکنم . روز معلم بود که گرانبهاترين هديه
هاي زندگيم را آنروز از آموزگاران بزرگ زندگي ام دريافت نمودم ؛ ليلا ،
سه عدد تخم مرغ ، ادريس ، دو کيلو کنگر ، دسترنج يکروزش ، فرشته ،
دوشاخه آلاله کوهي ، ندا ، يک عروسک از چوب و پارچه ساخته بود و ياسر
يک نقاشي
و
براي اينکه آن روز را در خاطراتمان جاودانه کنيم قرار شد که آرزوهايشان
را با مدادهاي رنگين نقاشي کننند
.
کاوه در حالي که به پدرش فکر ميکرد بيمارستاني کشيد و زيرش نوشت اين
بيمارستان مجاني همه بيمارهاي فقير دنيا را مداوا ميکند
.
"
فرياد " که هميشه آسماني صاف و بدون ابر نقاشي ميکرد تا ديگر دست و پاي
کسي يخ نزند دوباره آسماني کشيد و تا ميتوانست خانه هاي زيبا و کوچک بر
آن نقاشي کرد و زيرش نوشت اين خانه ها براي کساني است که خانه ندارند ،
آسمان هم بزرگ و جادار است مثل زمين نيست که کوچک باشد و مجبور باشيم
براي زندگي روي آن پول بدهيم در آسمان براي همه جا هست و من باز هم
ميتوانم در آن خانه بکشم
.
فرشته هم که هميشه براي خودش و خواهرهايش برادري کوچک نقاشي ميکرد
اينبار به او گفتم که فرشته دنيا را از نو نقاشي کن بدون اينکه کسي تو
را بخاطر دختر بودنت کم نبيند ، تو را مثل خودت و با خودت ببيند و او
يک عالمه عروسک دخترانه کشيد که بدور دنيا دست گرفته اند و ميخواندند و
ياسر مثل هميشه آرزوي پدرش را نقاشي ميکرد يک وانت آبي رنگ تا شايد در
رويا پدرش کول بري نکند و قرار شد ياسر نيز سرزمينمان را از نو نقاشي
کند بدون فقر و نابرابري ، بدون اينکه کول برهاي بانه ، سردشت ، مريوان
و کامياران مجبور شودند براي جابجايي 10 کيلو چاي براي دوهزار تومان
جانشان را بدهند ، او يک منظره زيبا از طبعيت کشيد که مردم مشغول کارند
و زير آن نوشت " کاش ديگر مرگ به کمين نان نمي نشست
" .
فرزاد کمانگر
فرعي 5 زندان رجائي شهر کرج - 8/2/87
-
کول بران کساني هستند که براي مزد ناچيزي کالاي قاچاق را رو روي کول
خود حمل ميکند . سالانه دهها تن از آنان بر اثر کمينهاي نيروي انتظامي
، سرما و تصادفات جاده اي جان خود را از دست ميدهند.
فعالان حقوق بشر در ايران
|