بنیادگرائی اسلامی در خدمت نظام جهانی سرمایه
ن. ناظمی
درآمد
در دههی اخیر، بعد از حادثهی مرموز یازده سپتامبر ٢٠٠١، بعضی از
شخصیت های چپ و حتی بخشی از اعضای فعال درون سازمانهای مارکسیستی در
اروپا و آمریکا پیشنهادی مبنی بر بحث درباره امکان ایجاد دیالوگ
(گفتوگو) بین جنبش های ضدگلوبالیزاسیون سرمایه و بنياد گرائی اسلامی
را (در جهت ایجاد احتمالی اتحادها و ائتلافات) مطرح ساخته اند که بررسی
چند و چون آن حائز اهمیت است. پیش از پرداختن به این پیشنهادات بحث
انگیز، علاقه دارم به چندین نکتهی اساسی درباره تعریف، پیدایش و
ویژهگی های اين بنيادگرائی بپردازم:
١
- بنیادگرائی دينی صرفا به مسلمانان و کشورهای اسلامی محدود نمیشود.
امروز ما شاهد حضور و رشد انواع واقسام بنیادگرائی در مسیحیت، یهودیت،
هندویسم و.. در اقصا نقاط جهان هستیم.
٢
- بنیادگرائی ، از تبعات و عوارض ساختاری منطق حرکت طبقاتی و امروزه
سرمایه در سطح جهانی است. در جامعهی معاصر، بنیادگرائیدينی عامل
نیست، بلکه معلولی است که در بطن و متن رابطه ی تاریخی “مرکز- حاشیه”
پدید آمده و امروز به عنوان یک جنبش سیاسی عمل میکند. همانطور که
صهیونیسم (بنیادگرائی یهودیت = امت گرائی قوم بنی اسرائیل) معلول فعل و
انفعالات مرحلهای از تکامل سرمایه داری اروپا در “عهد زیبا”
(١٨٨٥-١٩١٤) است، بنیادگرائی اسلامی نیز به عنوان یکی از بنیادگرائی
های عصر کنونی در کشورهای حاشیهای اسلامی، معلول فعل و انفعالات سیاسی
و اجتماعی عملکرد نظام جهانی سرمایه در مرحلهی تشدید گلوبالیزاسیون و
مقاومت دربرابرآن و يا هم راهی با آن، می باشد. بنیادگرائی اسلامی
اساسا متکی است بر برگشت به صدراسلام و استقرارخلافت اسلامی براساس
ديدی دگماتيستی که از درون متون کلاسیک علمای اسلامی تاحدی روشن بين و
یا از اعتقادات و آداب و رسوم دینی و مذهبی مردم عادی بیرون نیامده
است، بلکه ساختار آن به عنوان یک جنبش سیاسی توسط عملکردهای سیستماتیک
نظام جهانی سرمایه (امپریالیسم) در کشورهای جهان سوم، ریخته شده و توسط
نیروهای ارتجاعی و تاریک اندیش و طبقات کمپرادور بومی آن کشورها مورد
حمایت قرار گرفته است.
نکاتی
درباره بنیادگرائی
١
- بنیادگرائی اساسا یک پدیده سنت محور (سنت گرا = سنت پرست) است. این
جنبش هر نوع مدرنیته (تجددطلبی) را نفی میکند. با رد و یا نفی
مدرنیته، بنیادگرایان به صف نیروهای ضد تاریخ پیوسته و اصول حاکم بر
جهان بینی خود را مافوق تاریخ، غیرقابل تغییر و ایستا محسوب میدارند.
در
تاریخ جوامع بشری، مدرنیته که موجب حضور و رشد دموکراسی ، سکولاریسم و
لائيسيته گشته، یک گسست مهم در تاریخ جهان دررابطه با حقوق مردم
بهحساب میآيد. مدرنیته در قرن پانزدهم مقارن با شکلگيری و رشدطبقات
جديد ضدفئودالی و مشخصا رشد مناسبات سرمایه داری در اروپا شروع شد و
سپس به نقاط دیگر جهان نفوذ کرد.
مدرنیته بر آن بود که بشر مسئول و حاکم بر سرنوشت خویش است و انسانها
حق تعیین سرنوشت دارند. بر این اساس، مدرنیته با طرد ایدهئولوژیهای
حاکم در جوامع پیشامدرن، نه تنها رشد پروسهی دموکراسی خواهی را در
جامعه منعکس میساخت، بلکه با تبلیغ و ترویج جدائی جدی و اصیل دین و
مذهب از دولت، از سکولاریسم دفاع میکرد. از نظر تاریخی، رابطهی
پیچیده ی مدرنیته، دموکراسی و سکولاریسم و فراز و نشیب های آن در تاریخ
معاصر جهان نقش موثری داشته است. بدون تردید، رابطه پیچیده این سه
پدیده و تحول آنها در پانصد سال گذشته ی تاریخ سرمایه داری، به جهت
منطق ارزش افزائی و انحصارگرای حرکت سرمایه با محدودیت ها و موانع
بیشماری روبهرو گشته اند. ولی تاریخ رشد این سه پدیدهی “واقعا
موجود”، به پایان عمر خود نرسیده و بعد از نابودی سرمایه داری و
استقرار سوسیالیسم ، بازهمچنان و تا زمانی که طبقات ازبين نرفته
باشند، به رشد خود ادامه داده و به مراحل عالیتر رشد و تحول خود خواهند
رسید.
٢
- بنیادگرائی دينی یک پدیدهی نوظهور نبوده و درتاريخ پيوسته درخدمت
ارتجاعیترين طبقات حاکم قرارگرفته است. از جمله بنيادگرايان عصر
سرمايهداری، روشنگری و روشنفکری را ابتدای “ضلالت مدرن” میدانند.
بدین مناسبت بعضی از متفکرین، بنیادگرائی را “بی خرد گرائی” تعریف کرده
اند. بر اساس این بی خرد گرائی، اندیشیدن نوعی اختهگی بوده و فرهنگ
مبتنی بر تفحص علمی و انتقادی از نظر بنیادگرایان شرک آفرین و یا مظنون
قلمداد میشود. در جنبش های تجددطلبی، درجامعهی علمی و جهان
روشنفکری، به اختلاف نظر روی مسائل حتی اصولی علوم دقیقه - بهطور
نمونه در ریاضیات، فیزیک، شیمی و…ـ به سان شیوه ای برای ارتقاء معرفت
شناسی و دانش انسان ارج می نهند. در صورتیکه بنیادگرائی اختلاف نظر
روی مسائل فقهی،اجتماعی و علمی را عموما شرک و یا مصداق خیانت میداند.
براساس این باور، بنیادگرایان زمانی که قدرت سیاسی را در جامعه قبضه
میکنند، برای ترویج “وحدت کلمه” هر مخالفی را که “غیر خودی” میيابند،
عامل “فتنه” خوانده و در اکثر مواقع بهطور فیزیکی او را از بین
میبرند. در این امر، بنیادگرایان امت پرست شباهت هائی با نو محافظه
کاران حاکم بر کاخ سفید دارند. نو محافظه کاران نیز جهان فعلی را بین
“خودیها” (آن کشورها و دولتهائی که به فرمان و نیت راس نظام جهانی بدون
قید و شرط گردن می نهند) و غیر خودیها (کشورها و دولتها و نیروهائی که
“تروریست”، “گردنکش” و “شرور” هستند) تقسیم میکنند. این شباهت ها فقط
به نوع تقسیم جهان و برخورد با “غیر خودیها” محدود نمیشود. شباهت های
موجود بین آنها در گستره ی فرهنگی هم بهروشنی دیده میشود.
٣
- بنیادگرائی و بهویژه امت گرائی، که واحد جامعه را با فرهنگ آن ـ آن
هم “فرهنگی” که به یک دين و يا مذهب تقلیل میيابد ـ تعریف میکند، در
واقع استراتژی امپریالیسم را که تلاش میکند “تلاقی تمدن ها ” را
جایگزین تضاد بین کشورهای امپریالیستی “مرکز” و کشورهای حاشیه ای جهان
سوم سازد، توجیه مینمايد.
تاکید بی قید و شرط بر امت واحد توسط بنیادگراها، تضادهای اجتماعی عینی
بین نظام جهانی سرمایه و طبقات زحمتکش جهان را در تمام زمینه های
زندهگی نادیده گرفته و یا بهطور کلی نفی میکند.
٤
- بنیادگرایان (بهویژه اسلامیست ها= پیروان بنيادگرائی اسلامی) در
زمینه های اجتماعی، آنجا که تضاد های واقعی اجتماعی (مبارزات طبقاتی)
در میگیرد، حضور جدی ندارند. آنها نه تنها این نوع تلاقی ها را مهم
نمیدانند، بلکه آنها را مظهر “شرک” و “الحاد” محسوب میکنند. آنها
زمانی که بهمیان زحمتکشان میآیند برایشان مدرسه و کلینک های بهداشتی
عمدهتا رایگان بازمیکنند. اما این مدارس و کلینک ها برای امر خیر
(خیریه) و در جهت ترویج اندیشه های بنیادگرائی بوده و به هیچوجه به
جنبهی آگاهگرانه از جهان و علوم طبيعی و اجتماعی نپرداخته و راه حل
نهائی را به توده های زحمتکش در جهت سرنگونی نظام سرمایه که مسئول فقر
آنهاست، نشان نمیدهند.
٥
- در گستره ی مسائل واقعی اجتماعی و اقتصادی، بنیادگرایان در کشورهای
مختلف در صف و کمپ سرمایه داری و ارتجاع قرار دارند. به عبارت دیگر،
بنيادگرائی اسلامی از اصل “مقدس” مالکیت خصوصی دفاع و به نابرابری و
تبعات انباشت سرمایه، مشروعیت قائل است. تاریخ اخوان المسلمین در مصر و
طرفداران ولایت فقیه در ایران نشان میدهد که آنها در طول سی سال گذشته
به نفع تصویب لوایحی که به نابرابری ها در این کشورها افزوده است، رای
داده و از پروسه های مختلف خصوصی سازی، کالاسازی و تنظیمات “بازار
آزاد” نئولیبرالیستی حمایت کرده و در این زمینه ها به عنوان متحدین
امپریالیسم عمل کرده اند. در نتیجه عجیب نیست که بورژوازی بومی وابسته،
ثروتمندان تازه بهدوران رسیده و میوه چینان اخیر جهانی شدن سرمایه در
کشورهای جهان سوم، از بنيادگرائیاسلامی بهره برده و از آن حمایت کرده
اند.
٦
- جوهر “ضد امپریالیستی” اسلامیست ها عمدهتا “ضدغربی” بوده و عموما
نمیتواند به مانعی جدی در مقابل هجوم امپریالیسم به کشورهای حاشیه
(جهان سوم) تبدیل گردد.
٧
- بنیادگرائی نه تنها روی مسائل معین و مشخص (مثل مسئله زنان و یا
مسئله اقلیت های دینی و مذهبی) مواضع ارتجاعی اتخاذ میکند، بلکه اساسا
چون یک پدیده ی ارتجاعی است، لاجرم نمیتواند در حرکت به پیش رهائی بخش
مردم جهان، نقش پیشرو و سازنده بازی کند.
بعضی از چپ ها در آمریکا و اروپا معتقدند که باید فعالین جنبش های
اجتماعی را که امروز در گستره های گوناگون در کشورهای جهان علیه سیطره
جوئی های آمریکا بسیج شده اند، تشویق کرد تا وارد “دیالوگ” (گفتوگوی
سیاسی) با نیروهای بنيادگرای اسلامی شوند. آنها دو علت برای پیشبرد
پیشنهاد خود مطرح میکنند که در اینجا به کمٌ و کیف این دو علت
میپردازیم :
الف - علت اول این است که بنيادگرای اسلامی توده های وسیعی از مردم را
در کشورهای جهان سوم بسیج میکند که فعالین جنبش ها، احزاب و سازمانهای
سیاسی نباید آنرا نادیده گرفته و یا به آن کم بهاء بدهند. با اینکه
تصاویر متعددی این نکته را تائید میکنند، ولی نیروهای مترقی و چپ باید
عاقلانه مسئلهی بسیج توده ها را مورد بررسی قراردهند. بهطورنمونه
“پیروزیهای” اسلامیست ها در انتخابات اخیر کشورهائی مثل مصر عمدتا ناشی
از عدم شرکت نزدیک به ٧٥ در صد مردم در روزهای انتخابات بود. قدرت
اسلامیست ها در خیابانهای خاورمیانه، پاکستان و… عمدهتا به خاطر ضعف و
یا عدم حضور چپ متشکل در گستره های اجتماعی (آنجا که برخوردهای
اجتماعی واقعی بهوقوع می پیوندند) میباشد. سالها سرکوب و حتی ریشه کن
ساختن نیروهای چپ و مترقی در کشورهای مسلمان نشین (بهطور نمونه در
ایران، اندونزی، پاکستان، مصر، عراق و..) همراه با شیوع عوامل ذهنی
چون تفرقه، بزرگ بینی و امتیاز تراشی در بین چپ ها، گستره های سیاسی و
اجتماعی را در این جوامع به روی رشد بنيادگرائیاسلامی باز کرده است.
حتی اگر موافقت حاصل شود که بنيادگرائیاسلامی در واقع توده های قابل
توجهی را بسیج میکند و باید از طرف چپ ها به عنوان یک استراتژی موثر
مورد ملاحظه قرار گیرد. ولی پیشنهاد اتحاد و یا گفتگو با اينان،
درحالی که بنيادگرايان دشمن سوگندخوردهی آزادی و رهائی انسانها از زير
ظلم و ستم طبقات ارتجاعی هستند و با کمونيستها به شديدترين وجهی دشمنی
میورزند، ضرورتا بهترین وسیله برای پيش برد مبارزات طبقاتی نیست.
شایان توجه است که سازمانهای بنيادگرا مثل اخوان المسلمین در مصر و یا
طرفداران ولایت فقیه در ایران (اصلاح طلبان، اعتدالگرایان و محافظه
کاران) اصلا نیت اتحاد و یا گفتوگو را با چپ ها نداشته و همیشه این
نوع اتحاد ها را رد کرده اند. اگر بهطور اتفاقی بعضی سازمانهای چپ،
اتحاد و ائتلاف با حامیان بنيادگرا را پذیرا شده اند، اولین تصمیمی که
اسلامیست ها بعد از تسخیر قدرت گرفته اند، نابودی آن چپ ها بوده است.
نگاهی به تاریخ معاصر ایران نشان میدهد که طرفداران تئوکراسی ولایت
فقیه، پس از تسخیر قدرت، در اسرع وقت تمام نیروهای دموکراتیک و چپ را
سرکوب و نابود ساختند.
ب
- علت دومی را که حامیان “دیالوگ” مطرح میکنند این است که بنيادگرائی
اسلامی گر چه یک جنبش ارتجاعی در امور اجتماعی است، ولی “ضد
امپریالیست” است. بررسی واقعیت ها و روند وقایع نشان میدهد که
بنيادگرائی اسلامی در کلیت خود یک پدیده و جنبش ضد امپریالیستی نبوده و
در حقیقت علارغم تضادهای مشخصی که با امپرياليستها برای حفظ موجوديت
خود دارد، همسو با نیروهای نظام جهانی سرمایه عمل میکند. یک ضد
امپریالیست واقعی نمیتواند و نباید ضد کمونیست، ضد زن، ضد کارگر، ضد
اقلیت های دینی، مذهبی و ملی باشد. مروری به زندهگینامه ی سیاسی ضد
امپریالیست های قرن بیستم (از سون یات سن در چین دهه ١٩٢٠ گرفته تا
مصدق، سوکارنو، پاتریس لومومبا در دهه های ١٩٥٠-١٩٧٠) نشان میدهد که
آنها با اینکه به کمپ چپ ها (کمونیست ها و سوسیالیست ها) تعلق نداشته
و عموما مخالف اصل مبارزات طبقاتی بودند ولی جملهگی ضديت های فوق
الذکر را در کشورها و در عمل رد می کردند. به طريق اولی، امروز در
مرحلهی تشدید جهانی شدن سرمایه، یک ضد امپریالیست نبايد ضد سوسیالیسم
باشد و یا حداقل، در راه رهائی زحمتکشان کشور خود از استثمارو ستم با
آیندهی سوسیالیستی سنگ بياندازد. بههر رو، نیروهای بنیادگرا نه تنها
آن ویژه گی هائی را که یک جنبش ضد امپریالیستی راستين با آن تعریف
میشود، دارا نیستند، بلکه اسناد و مدارک موجود نشان میدهد که
بنیادگرائی همیشه و بهویژه در شصت سال گذشته، عمدهتا در خدمت
امپریالیسم عمل کرده است.
تاریخ اخوان المسلمین بهترین گواه بر این مدعا است. این سازمان در دهه
١٩٢٠ در مصر توسط مامورین انگلیسی و با همدستی دربار ملک فاروق ایجاد
گشت تا مانع از رشد جنبش دموکراتیک و سکولار “وفد” گردد. اخوان
المسلمین در این امر به موفقیت هائی در دهه های ١٩٣٠ و ١٩٤٠ دست یافته
و جنبش “وفد” را در آن دوره بهطور قابل ملاحظه ای تضعیف کردند. ظهور و
گسترش پدیده ای به نام ناصریسم در دههی ١٩٥٠، نه تنها فعالیت اخوان
المسلمین را در مصر فلج ساخت، بلکه بهطور چشمگیری از نفوذ و شیوع
اندیشه های ضد ملی گرائی و ضد برابری طلبی آنها در کشورهای عربی،
جلوگیری کرد. بعد از مرگ ناصر و روی کار آمدن انورسادات، کادرها و
فعالین اخوان المسلمین که سالها درعربستان سعودی و پاکستان توسط “سیا”
آموزش دیده بودند، به مصر برگشته و بر علیه بقایای حزب کمونیست مصر و
ناصریست ها به فعالیت پرداختند. بسياری از ایرانیان چپ و دموکرات و ملی
گرا با تاریخ نفوذ و گسترش اندیشه های امت گرا، ضد کمونیست و ضد ملی
گرائی اخوان المسلمین توسط نواب صفوی و فدائیان اسلام در دهه های ١٩٥٠
و ١٩٦٠ و بعد ها توسط جناح های درون حزب جمهوری اسلامی در دهه های
١٩٧٠-٢٠٠٠ آشنائی دارند. امروز چپ های کشورهای خاورمیانه میدانند که
طالبان توسط “سیا” در پاکستان تاسیس یافت، تا بر علیه رويزيونيستنهای
افغانستان که مدارس و دانشگاهها را به روی مردان و زنان باز و اجباری
ساخته و امر حجاب را انتخابی کرده بودند، بجنگند. مضافا بر اینکه
بسياری اطلاع دارند که اسرائیلی ها، سازمان حماس را در اوائل تاسیس اش
در ١٩٨٧ تقویت کردند تا جریانهای دموکراتیک و سکولار درون جنبش
آزادیبخش فلسطین را تضعیف سازند. امروزه نیز شاهد هستیم که نیروهای
اشغالگر آمریکا درعراق از گسترش نفوذ و حاکمیت بنیادگرایانی چون نوری
المالکی و آیت الله حکیم، دفاع همه جانبه کرده و تقسیم شهر بغداد را به
دو بخش “شیعه نشین” و سنی نشین” مورد تائید قرار داده اند. درعين حال
قدرتگيری بنيادگرايان زمينه را برای تلاش آنها به ايجاد رژيم مذهبی و
دخالت دادن کامل دين دردولت و تلاش برای صدور بنيادگرائی درجهان مناسب
ساخته است.
این یک واقعیت تاریخی و سیاسی است که انواع و اقسام بنیادگرائی ، بدون
حمایت جدی و برنامه ریزی شده ی امپرياليستها و مشخصا امپرياليسم
آمریکا، نمی توانست به این اندازه در منطقهی بزرگ خاورمیانه- اقیانوس
هند نفوذ و گسترش یابند. شایان توجه است که آمریکا دهه ها پیش، بعد از
نشست موفقیت آمیز جبههی متحد کشورهای غیر متعهد آسیا و آفریقا در
“کنفرانس باندونگ” (١٩٥٥) تصمیم گرفت که با تشکیل “کنفرانس اسلامی”
توسط “همدستان” وفادار خود - پاکستان و عربستان سعودی و…- از تقویت و
گسترش جنبش های رهائی بخش در کشورهای حاشیه ای (جهان سوم) به عنوان یک
ستون مقاومت اصیل و قوی در مقابل سلطه جوئی های خود، جلوگیری کرده و در
عوض شرایط را برای نفوذ و گسترش بنیادگرائی مشخصا در خاورمیانه مهیا و
آماده سازد.
با
عطف به گذشته ی تاریخی، رابطه بین راس نظام جهانی و بنیادگرائی میتوان
اذعان کرد که بنیادگرائی ، معلول اعتقادات مذهبی مردمان گوناگون
کشورهای منطقه خاورمیانه نیست. بلکه حضور و عروج آن معلول عملکرد
سیستماتیک امپریالیسم دراعمال سلطه برکشورهای پيرامونی جهان است که
البته توسط نیروهای تاریک اندیش و طبقات کمپرادور و فرمان بر بومی
حمایت میشوند. در اینجا پیش از پرداختن به جمع بندیها و نتیجه
گیریهای مبحث رابطه بین امپریالیسم و بنیادگرائی مذهبی به عنوان موردی
در رابطه ی تاریخی “مرکز” و “حاشیه” (رابطهی مکمل توسعه یافتهگی و
توسعه نیافتهگی) به یک سئوال مناسب دربارهی گسترهی جغرافیائی- سیاسی
بنیادگرائی جواب میدهيم. بعضی ها به حق این سئوال را مطرح میکنند که
اگر بنیادگرائی و مشتقات مربوطه به آن ضرورتا از دل باورهای مذهبی و
اعتقادات دینی مردم سرچشمه نمی گیرد و بلکه معلول منطق حرکت سرمایه به
ويژه در فاز تشدید گوبالیزاسیون در عصر امپریالیسم است، پس چرا حضور و
گسترش آن در منطقه ی خاورمیانه - اقیانوس هند، بهمقدار حیرت انگیزی
بیشتر از مناطق پیرامونی - حاشیه ای است ؟ برای ارائه یک جواب نسبتا
مناسب و قابل بحث باید به اهمیت ژئوپولیتیکی منطقهی خاورمیانه -
اقیانوس هند در چهارچوب پروژهی جهانی آمریکا اشاره کرد.
پروژه ی آمریکا که بهدرجات مختلف و متغیٌر از طرف “شرکاء” و “متحدین”
آن (اتحادیه اروپا و ژاپن) حمایت میشود، ایجاد و تامین سلطه و کنترل
نظامی آمریکا بر سراسر کرهی خاکی است. در این راستا، منطقهی
خاورمیانه به عنوان “اولین ضربه” به سه علت زیرین از طرف معماران این
پروژه انتخاب شده است :
١)
خاورمیانه دارای بزرگترین منابع سوخت نفت و گاز طبیعی در جهان است و
کنترل مستقیم آن توسط نیروهای نظامی آمریکا، به حاکمین کاخ سفید در
واشنگتن یک موقعیت متوفق و ممتازی خواهد داد که متحدین خود - اتحادیه
اروپا و ژاپن - و رقیب احتمالی خود چین را در یک موقعیت ناخواسته
وابستهگی به منابع سوخت کنترل شده از سوی آمریکا قرار دهد.
٢) چون خاورمیانه در چهار راه “جهان قدیم” (بین آفریقا،
آسیا و اروپا) قرار دارد، در نتیجه برای آمریکا آسانتر خواهد بود که از
آن منطقه به عنوان “سکوی پرش” و یا به عنوان یک پایگاه تهدید دائمی
نظامی علیه چین، روسیه و هندوستان استفاده کند.
٣)
کلیهی منطقهی خاورمیانه شرایط تاریخی پر از آشوب، آشفتهگی، ضعف و
بحران و پولاریزاسیون (بالکانیزاسیون) را تجربه میکند. این شرایط که
خود از تبعات حرکت سرمایه در آن منطقه است، به آمریکا به عنوان یک
متجاوز نظامی احتمال پیروزی آسانی را وعده میدهد و اسرائیل که در
منطقه به عنوان “همدست” بدون قید و شرط آمریکا حضور فعال دارد، نقش
مهمی را در فعل و انفعالات سیاسی منطقه ایفاء میکند.
تجاوز و ادامه جنایات آمریکا در خاورمیانه، کشورهای جلو جبهه
(افغانستان، عراق، فلسطین، لبنان، سوریه و ایران) را در موقعیت ویژه ای
قرار داده است. بعضی از آنها مورد هجوم و تخریب قرار گرفته و عملا
بالکانیزه شده اند و برخی دیگر با خطر هجوم و تخریب و تجزیه روبهرو
هستند.
با
تمام اين احوال، بورژوازی و خرده بورژوازی بومی درکشورهای پيرامونی و
مشخصا درکشورهای “اسلامی” خاورميانه، درشرايط ضعف نظام جهانی سرمايه
حاضر به تبعيت بیچون و چرا و نوکرزنجيری بودن آن نيستند. آنها درحفظ
منافع خودند و مناسبات خود را با امپرياليسم تنها دراين حد مشخص
میکنند. به علاوه به علت تجاوزات افسارگسيختهی صهيونيسم به کشورهای
عربی و مشخصا فلسطين و حمايت بیچون و چرای امپرياليسم آمريکا از دولت
متجاوز اسرائيل، تضادشان با آمريکا و صهيونيستها افزايش يافتهاست که
به وجودآمدن آشوب درخاورميانه، هم راه با دخالتهای نظامی برای جلوگيری
ازاين تجاوزات و سلطهیابی بنيادگرايان برکشورهای منطقه، نتيجهی اين
تضادها است.
جمع بندی و نتیجه گیری
در
حال حاضر تلاقی های سیاسی و بررسی چند و چون آنها در منطقه خاورمیانه
نشان میدهد که در آن منطقه، سه نیروی اساسی ضدکمونيست در مقابل هم صف
آرائی کرده اند.
یکم آن نیروهائیکه به گذشته ناسیونالیستی = ملی گرائی خود می بالند.
این نیروها در واقع چیزی به غیر از وارثین و اخلاف روبهانحطاط و فاسد
شده ی بوروکراسی های جنبش های آزادیبخش ملی در آن منطقه نیستند، اینان
در اسرع وقت و سربزنگاه به تعامل و مماشات و کرنش در مقابل تجاوزگر
متوسل خواهند گشت و يا نقش قابل توجهی درمقابله با تجاوزگران ارائه
نخواهند داد.
دوم آن نیروهائیکه به جنبش های بنیادگرا تعلق دارند. این نیروها در
تقویت شرایط پر از آشوب، آشفتهگی و ضعف و بحرانی که کلیهی منطقه را
در بر گرفته، نقش مهمی ایفاء کرده و با سياستهای ضددموکراتيک و
ضدانقلابی که درپيش گرفتهاند، عملا در پروسهی بالکانیزه کردن تعدادی
از کشورهای خاورمیانه نقش کلیدی به نفع پروژهی جهانی آمریکا بازی کرده
اند.
سوم نیروهائی که دور محور دموکراسی خواهی و خواسته های “دموکراتیک”
حلقه زده و متشکل شده اند.
بدون تردید، حفظ يا تسخیر قدرت توسط هر یک از این سه نیروی سیاسی
نمیتواند مورد تائید و پذیرش نیروهای کمونيست که خواهان رهائی کارگران
و دیگر زحمتکشان از یوغ نظام جهانی و همدستان بومی آن هستند،
قرارگیرد. در واقع منافع طبقهی سرمايهدارو اساسا کمپرادور بومی که
طبیعتا و ضرورتا تاحدی با منافع کنونی نظام جهانی در منطقه معرفی و
تعریف میشوند، عموما از طریق سه نیروی فوق الذکر بیان میگردند.
دیپلماسی و فعالیت های سیاسی دولت آمریکا پیوسته این سه نیرو را به جان
هم می اندازد که از تلاقی آنها به نفع پیشبرد پروژه ی خود در خاورمیانه
استفاده شایان و ممتازی ببرد.
ازآنجا که در مبارزات طبقاتی حرکت مستقل و داشتن نيروی کافی شرط لازم
برای انجام اتحادهای تاکتيکی با ديگر نيروهای طبقاتی درپيش برد مبارزات
مشخص، می باشد و درشرايطی که بهدليل سرکوب نيروهای چپ و کمونيست، آنها
ازقدرت کافی برخوردارنيستند، لذا اينان باید در گستره های طبیعی خود :
دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان (عدالت
اجتماعی)، دمکراسی و حاکمیت ملی مستقل ازامپرياليسم، که هر سه از نظر
تاریخی جداناپذیر از هم هستند، به مبارزه خود ادامه دهد. امروز منطقهی
وسیع و ژئوپولیتيکی خاورمیانه به میدان اصلی تلاقی و مبارزه کلیدی بین
راس نظام جهانی سرمایه (آمریکا) و ملتها و خلقهای کلیه جهان تبدیل گشته
است.شکست پروژهی آمریکا در خاورمیانه شرط لازم برای ایجاد امکان
موفقیت در جهت ترقی در هر منطقه از جهان ما است. شکست نیروهای مردمی در
خاورمیانه پیروزیها و پیشرفتهای مردمان دیگر مناطق جهان را آسیب پذیر و
بالاخره به فنا خواهد سپرد. این نکته به هیچ وجهه به این معنی نیست که
ما به اهمیت مبارزاتی که امروز مردم در مناطق دیگر جهان به جلو میبرند
کم بها بدهیم. این نکته فقط به این معنی است که مردم جهان نباید اجازه
بدهند که آمریکا منطقه ای را که برای وارد کردن ضربه اول جنایت بارش در
قرن بیست و یکم انتخاب کرده، پیروز گردد.
|