بحثی
در باره مقوله امپریالیسم
دومه
نیکو لوسوردو
فیلسوف
و اندیشمند معاصر ایتالیا
برگردان از: ش. م
دومه
نیکو لوسوردو، متولد 1941 ، پروفسور فلسفه در دانشگاه (اوربینو). او در
همکاری با (هاینتس هولتس) به انتشار مجلهً (توپوس) ـ خدمات بین المللی
به تئوری دیالک تیکی ـ را بعهده دارد.
او
مولف کتب بیشماری است، از آنجمله اند:
امانویل کانت ـ آزادی، حقوق و انقلاب (1987(
هگل و
ارثیهً آلمانی، فلسفه و مسایل ملی انقلاب و ارتجاع (1987(
هگل و
بیسمارک. انقلاب 48 و بحران فرهنگ آلمانی (1993(
اجتماع، مرگ، هایدگر و ایدئولوژی جنگ (1995(
کشف دوباره لنین
آیا می توان هنوز هم از امپریالیسم سخن راند؟
چندی پیش کتاب پرفروشی
بقلم دو نویسنده منتشر شد که با اشاره به جنبش کمونیستی، پایان امپریالیسم
را اعلام می کند. بنظر این افراد دیگر دوران مرزهای ملی و دولتی و
اختلافات میان دولت های بزرگ سپری شده و از اینرو دنیا در امپراتوری
واحدی گرد آمده است و اوضاع کنونی با اوضاعی که لنین در زمان خود بررسی
و تجزیه و تحلیل می کرده، از زمین تا آسمان فرق می کند.
لنین در بررسی مسأله
امپریالیسم به کتاب انگلیسی ژرف هوبسن در باره امپریالیسم اشاره می کند
که در سال 1902 چاپ شده بود. هنوز یورش متحد «ملل متمدن» که دو سال پیش
«قیام بوکس بازان» را در چین بطرز خونینی سرکوب کرده بود، از یادها
نرفته بود. اگرچه این قتل عام روی بربرها را سپید می کرد، از سوی نظریه
پردازان و بخش وسیعی از مردم کشورهای غربی به عنوان «تحقق رؤیای
سیاستمداران آرمانگرا و دولت های متحد جهان متمدن» جشن گرفته می شد.
آیا این عملیات، همه قدرتهای بزرگ سابق را متحد نکرده
بود؟
نیازی به یادآوری نیست
که پس از مدت کوتاهی همآغوشی بین المللی سرمایه جای خود را به قتل عام
جهانی جنگ جهانی اول داد. باید به این نکته مهم توجه داشت که سر و کله
مقوله امپریالیسم در وهله اول (با توجه به تناسب نیروها و اوضاع و
احوال جاری بطور ناگهانی و یا آهسته آهسته و بی سرو صدا) در رابطه با
اختلافات میان قدرتهای بزرگ پیدا نمی شود، بلکه قبل از همه امپریالیسم
برای برآوردن خواست دیگری بمیدان می آید. وقتی تئودور روزولت در سال
1904 عملیات استعماری را به عنوان «عملیات پلیسی بین المللی» مورد
تعریف و تمجید قرار می دهد که گویا بوسیله مجموعه «جامعه های متمدن»
اعمال میشود، در همین زمان کسانی دیگر از امپریالیسم سخن می رانند و
واقعیت وحشت انگیز جنگ، کشتار عمومی، ستم و سرکوب ملی و چپاول اقتصادی
را که در حق خلقهای مستعمرات و نیمه مستعمرات اعمال می شود، مورد لعنت
و نفرین قرار می دهند. حوادثی که هم اکنون در جهان رخ می دهد، فقط بدین
طریق قابل فهم و هضم اند. انکار مقوله امپریالیسم یعنی قلمداد کردن
جنگهای استعماری به عنوان «عملیات پلیسی بین المللی»
.
میشائیل هاردت ( که در
همکاری با " نگری" کتاب پرفروش امپراتوری را سرهم بندی کرده است) چندی
پیش در توجیه جنگ علیه یوگوسلاوی نوشت: « ما باید اقرار کنیم که این
جنگ نه عملیات امپریالیسم امریکا بلکه بیشتر عملیات بین المللی (و حتی
میتوان گفت فراملتی) است که اهداف آن از سوی منافع ملی محدود ایالات
متحد امریکا دیکته نمی شوند، بلکه قصد واقعی آن دفاع از حقوق بشر (و یا
در حقیقت زندگی بشری) است.[1]» آدم، بی اراده بیاد نوشته های تئودور
روزولت می افتد.
این لغزش، منطق خاص
خود را دارد. وقتی صحبت از یک امپراتوری و یا یک دولت جهانی است که قیم
مجموعه بشریت می باشد، طبیعی است که پلیس خود را داشته باشد و «عملیات
پلیسی بین المللی» خود را طبق معمول اجرا کند. عملیات پلیسی می تواند
موقع اجرا حداکثرش قدری سختگیرانه باشد و یا پلیس مورد نظر بی طرفی
مطلق خود را نسبت به دو طرف دعوا فراموش کند که البته طبق قانون های
متداول بین المللی مورد انتقاد و بازخواست قرار می گیرد[2]. ولی اصولا
نمی توان آنرا مورد سؤال قرار داد: یعنی نمی توان آنرا محصول مناسبات
سیاسی و اجتماعی ای شمرد که بر اساس قانون «هرکه زورش بیشتر حقش بیشتر»
استوار شده است، که براساس قلدری و ستمگری لگام گسیخته که در ذات
امپریالیسم نهفته است، پایه ریزی شده است و برای کشورهائی که خواهان
حفظ شرف و استقلال خود هستند، تهدیدی مهیب بشمار می آید. ادعای اینکه
دوران امپریالیسم دیگر سپری شده است، یعنی وارد کردن ضربه ای هولناک
برپیکر جنبش مبارزه برای صلح!
بیهوده نیست که مقوله
امپریالیسم امروز از سوی روشنفکران نامدار دستگاه بورژوازی دوباره کشف
می شود؛ روشنفکرانی که نگران آینده اوضاع بین المللی و افزایش مداوم
نقش محافل جنگ طلب در ایالات متحد امریکا هستند. اینجا بهیچوجه صحبت بر
سر یک مفهوم مجرد روشنفکرانه نیست. حتی سیاستمداران درجه اول از قبیل
سناتور امریکائی تد کندی و صدراعظم سابق آلمان فدرال هلموت اشمیت با
اشاره به دکترین جرج بوش ابائی ندارند که از امپریالیسم و تمایلات امپریالیستی
سخن بگویند.
از اینروست که ما می
توانیم بگوییم که هرکس که (حتی در اردوگاه بورژوازی) علاقه مند به صلح
است و می خواهد به انبوهی از مسائل مبرم پاسخ گوید، ناگزیر به کشف
دوباره لنین می رسد:
·
چرا شکست سوسیالیسم نه به رفع تشنج بین المللی بلکه
برعکس به تشدید آن منجر شده است؟
·
چرا پایان دوران جنگ
سرد نه به دوران صلح همیشگی که برندگان جنگ سرد وعده می دادند، بلکه به
شعله ور شدن جنگهای بمراتب خونین تر منجر شد؟ جنگهائی که برای شان
پایانی متصور نیست.
لیست من درآوردی عجیب و غریب
اگر از مقوله امپریالیسم نمی توان صرفنظر کرد، پس می
توان پرسید کدام کشورها می توانند امپریالیستی محسوب شوند؟
بنظر ماهنامه چپگرای
کونتروپیانو مشخصه اوضاع بین المللی کنونی عبارت است از رقابت میان
امپریالیسم اروپا که به عنوان قطبی در حال شکل گیری است با قطبهای
امپریالیستی دیگر (امریکا، ژاپن و چین).
این نوع بررسی و این
لیست من درآوردی بسیار سؤال برانگیز است:
·
چرا اسم روسیه در این لیست نیست که کماکان از نقطه
میزان تسلیحات هسته ای بعد از ایالات متحد امریکا در مقام دوم قرار
دارد؟
·
چرا
اسم هندوستان در این لیست نیست؟ شکی نیست که «تولید ناخالص ملی» هند
کمتر از چین است ولی میزان بودجه نظامی هند بمراتب بیشتر از چین است؛
اگر به روایات دایره المعارف بریتانیکا از سال 2002 باور کنیم. هند در
هرصورت یک قدرت اتمی است و سیاست قدرت طلبانه خودخواهانه ای را تعقیب
میکند. دخالت هند در امور سریلانکا از 1987 تا 1990 چندین برابر شده
است. هند نیروی دریائی عظیمی دراختیار دارد که قدرتش را حتی در
خیابانهای مالاکا بنمایش می گذارد[3]. و همه این تشبثات با یک ایدئولوژی
همراهی می شود که از برتری «نژاد آریا» و «سیطره هندی» تجلیل می
کند[4]. همین ایدئولوژی رژیم «وجپائی» را بر آن داشت که هنگام تصویب
قانون ضداسلامی یک و یا حتی هردوچشم خود را ببندد و بسبب تمایلات «اسلام
ستیزانه» و «ضد سامی گرایی ضدعربی» پیوندهای روزبروز محکم تری با
ایالات متحد امریکا و اسرائیل ببندد. آیا با روی کار آمدن حزب کنگره
هند تغییراتی در این تمایلات ممکن خواهد شد؟
·
چرا در این لیست نام
کشوری مانند برزیل نیست؟ در آمد سرانه برزیل حدودا 5 برابر چین است و
کم نیستند کسانی که از تمایلات این کشور بزرگ امریکای لاتین برای دست
یافتن به قدرت هسته ای سخن می رانند. اگر «تولید ناخالص ملی» برزیل را
ملاک قرار دهیم، این کشور از چین فاصله می گیرد، ولی این فاصله برزیل
در مقایسه با ایالات متحد امریکا، ژاپن، اتحادیه اروپا و حتی خود آلمان
فدرال نیز صادق است.
مقاله مندرج در مجله
ایتالیائی ونتروپیانو به پرسش های یاد شده بطور غیرمستقیم پاسخ می دهد،
وقتی از رقابت میان قوی ترین قدرتهای اقتصادی و قطبهای امپریالیستی سخن
میگوید. پس بنظر اینان قطب امپریالیستی مترادف است با قدرت اقتصادی
یعنی «تولید ناخالص ملی».
اگر اینطور است، پس
برای تنظیم فهرست قطبهای امپریالیستی تنظیم تابلوئی از کشورهایی که
بالاترین «تولید ناخالص ملی» را دارند، لازم است و فهرست اینان در این
صورت اصلا عینی نیست و بیشتر دلبخواهی است:
آدم سر در نمی آورد که چرا نام چین در این فهرست وارد
شده و فهرست با آن خاتمه یافته؟ چرا فهرست قبل از نوشتن نام چین خاتمه
نیافته و چرا بعد از چین نام کشور دیگری درج نشده؟
برخورد آماری به قضایا
باعث کنار گذاشتن تاریخ، سیاست و ایدئولوژی می شود. دیگر کسی در باره
آنها وارد بحث نمی شود. تنها چیزی که بحساب می آید عبارت است از
امپراتوری بی واسطه «تولید ناخالص ملی»، با نتایجی پارادوکسی!
اگر توسعه اقتصادی چین
متوقف می شد، پس دیگر انگ کشور و یا قطب امپریالیستی برپیشانی آن نمی
خورد!
ولی برزیل «لولا»
برعکس باید یک قطب امپریالیستی محسوب شود، اگر بتواند از همآغوشی
نواستعماری با «آلکا» خود را خلاص کند و راه رشد اقتصادی مستقل درپیش
گیرد.
بدینطریق مهمترین
کشورهای جهان سوم برسر دوراهی عجیب و غریبی قرار می گیرند:
آنها
باید نیمه مستعمره شوند و یا نیمه مستعمره بمانند، وگرنه این چپگرایان
آنها را قطبهای امپریالیستی قلمداد خواهند کرد.
پس اگر
نمی خواهند تهمت امپریالیستی بودن بخورند، یا باید به شکست سیاسی تن در
دهند و یا به ورشکستگی اقتصادی!
نقش چین
ما اما سعی خواهیم کرد
که تاریخ، سیاست و ایدئولوژی را در نظر بگیریم.
چین درآستانه «جنگ
تریاک» جزو کشورهایی محسوب میشد که بالاترین میزان «تولید ناخالص ملی»
را دارند، ولی علیرغم آن چین یک کشور امپریالیستی شمرده نمی شد و این
امر را ستم، سرکوب و تحقیر هولناک مردم این کشور در عمل نشان داد.
ولی امروز؟
بیایید یک لحظه فراموش
کنیم که در پهناورترین کشور آسیایی قدرت سیاسی منحصرا در دست حزب
کمونیست است که بنا به اسناد رسمی موجود نه تنها از سوسیالیسم بلکه
همچنین از مارکس، لنین و مائو دفاع می کند، حزبی که تا همین چندی پیش
درش بروی صاحبان صنایع بسته بود و اعضای آن هنوز هم (بنا به گزارش
روزنامه کارفرمایان ایتالیائی ال سوله[5]) عمدتا کارگران، دهقانان و
بازنشستگان اند.
آری! بیایید همه این
حقایق را کنار بگذاریم و به موضوعی بپردازیم که دیر یا زود برای کسانی
که نظرشان معطوف به مارکس است، مطرح خواهد شد:
حزب کمونیستی که در یک کشور نیمه مستعمره و از نظر
اقتصادی بسیار عقب مانده قدرت سیاسی را بدست می گیرد، آیا باید در درجه
اول به تقسیم ثروت ناچیزی که کشور در اختیار دارد بپردازد (بدون آنکه
از عهده حل واقعی مسأله گرسنگی بر آید؟) و یا اینکه باید در مرحله اول
به رشد نیروهای مولده همت گمارد، که شرط مهمی برای دفاع از استقلال ملی
و عدم وابستگی نیز است؟
اما بیایید بحث خود را
از فرضیه ای آغاز کنیم که گویا درچین برگشت به سرمایه داری آغاز شده و
ادامه دارد.
آیا کشوری را که تمام هم و غمش معطوف توسعه داخلی خویش
است و تمام نیرویش را بسیج کرده است تا میزان «تولید ناخالص ملی» خود
را در عرض بیست سال آینده به چهار برابر آن افزایش دهد، همانطور که در
طی بیست سال گذشته انجام داده است، می توان امپریالیستی نامید؟
علاوه بر آن،
امپریالیسم دارای یک بعد ایدئولوژیکی است. همانطور که مثلا در ایالات
متحد امریکا بوضوح خودنمائی می کند: ملت امریکا «ملت برگزیده خدا» نام
میگیرد که «بی نظیر و بی همتا» است و حق دارد در هرگوشه جهان دست
بمداخله بزند و «رسالت عظیم الهی» خود را اجرا کند[6].
ولی ایدئولوژی حزب
کمونیست چین که در کنگره اخیر نیز مطرح شد، درست برعکس ایالات متحد
امریکا به همزیستی مسالمت آمیز در سطح بین المللی و به برابرحقوقی کلیه
دولتهای جهان تأکید دارد و همه نیروهای خود را فرا می خواند که برای
حفظ ثبات داخلی کشور خود و گسترش بهروزی و رفاه مردم (که یک پنجم جمعیت
کره زمین را تشکیل میدهد) بسیج شوند و همه تلاش خود را بکار گیرند.
تأکید بر صلح و پیشرفت عنصرهای بنیادی یک پیگیری ایدئولوژیکی را تشکیل
می دهند که برای مثال میتوان به سالهای کنفرانس باندونگ اشاره کرد.
انگار کشوری که
دیرزمانی در رأس جنبشهای رهائی بخش ملی قرار داشت، یکشبه مسخ شده، بدون
درد و ناله ماهیتش را تغییر داده و به یک قطب امپریالیستی مبدل گردیده
است! این را دیگر بقول تروتسکی می گویند رفرمیسم 180 درجه ای!
از سوی دیگر، آیا می
شود مبارزه رهائی بخش ملی را که قابله جمهوری خلق چین بوده است، بطور
قاطع تمام شده تلقی کرد؟ اینجا سخن تنها برسر تایوان نیست.
پس از پیروزی ایالات
متحد امریکا در جنگ سرد مرتب صداهائی بگوش می رسند که سرنوشت مشابه با
اتحاد جماهیر شوروی و یا یوگوسلاوی را برای جمهوری خلق چین غیبگوئی ویا
آرزو می کنند. کتاب پرفروشی که در سال 1991 در نیویورک بقلم فریدمن و
لبهارد منتشر شده، اعلام می کند: «محتمل ترین سرنوشت برای چین تجزیه
این کشور است!»
چهار سال بعد مجله
ژئوپلیتیکی ایتالیائی لایمز با اشاره به تمایلات محفل های پرنفوذ
آمریکائی و غربی می نویسد که تجزیه جمهوری خلق چین به تایوان های
بیشمار در دستور روز قرار دارد.
در همین شماره مجله
ژنرال سابق آلپینی و استاد فعلی ژئوپلیتیک در خطاب به چینی ها می
نویسد: « شما بهتر از همه می دانید که پیشرفت سریع اقتصادی تان موجب
رشک و ترس می شود و کشورهای دیگر از ایالات متحد امریکا تا ژاپن و دولت
های همسایه هوای عدم ثبات داخلی و تجزیه جمهوری خلق چین را در سر می
پرورانند.[7]»
پس از چهار سال دیگر
(1999) و دوباره در همان مجله لایمز ژنرال دیگری به کارشناس دیگر امریکائی
اشاره می کند که به دولت ایالات متحد امریکا توصیه کرده که تجزیه آتی
جمهوری خلق چین را بطور جدی تر و قاطعانه تر در پیش گیرد[8].
این گونه توصیه ها
سرگرمی های استادان دانشگاهی نیستند.
درست در همان سال 1999
سفارت جمهوری خلق چین در بلگراد بمباران می شود و یکی از سران مهم دولت
آمریکا در رابطه با آن اعلام می کند که جمهوری خلق چین صرفا بخاطر
بزرگیش مسأله ای است و خطری بالقوه برای همسایگانش می باشد[9].
هدف ایالات متحد
امریکا از برپا داشتن سیستم تدافع موشکی (که مورد حمایت ویژه جرج بوش
قرار دارد) ایجاد مشکل برای جمهوری خلق چین است:
·
یا چین باید از داشتن
تسلیحات هسته ای صرفنظر کند (یعنی داوطلبانه خود را خلع سلاح نماید و
راه را برای زورگوئی واشنگتن هموار سازد)
·
و یا وارد مسابقه
تسلیحاتی مخرب ازنظر اقتصادی و سیاسی گردد. (دور جدیدی از «قمار بزرگ»
که باعث خانه خرابی و فروپاشی اتحاد شوروی شد.)
از اینرو ( حتی اگر
بطور دلبخواه به جمهوری خلق چین تهمت برگشت به سرمایه داری بزنیم) تضاد
این کشور با ایالات متحد امریکا را نمی توان به عنوان رقابت میان دو
«قطب امپریالیستی» قلمداد کرد.
تأسف آور است اگر
کمونیستها (!) مبارزه برای رهائی ملی و عدم وابستگی را تنها وقتی
برسمیت بشناسند و مورد حمایت قرار دهند که یا از موضع ضعف و یا تحت
شرایط مشقت بار صورت گیرد!
اتحادیه اروپا عبارت
از یک دولت واحد نیست!
در رابطه با مناسبات
میان ابرقدرت امریکا و اتحادیه اروپا اغلب از تغییر تناسب نیروهای
اقتصادی میان این «دو قطب امپریالیستی» سخن رانده می شود. اما مقایسه
دو قدرت این چنین ناهمگون بی فایده است: اتحادیه اروپا عبارت نیست از
یک دولت واحد!
اگر به فرض میان ایالات متحد امریکا و اروپا جنگ در
گیرد، انگلستان جانب چه کسی را خواهد گرفت؟
ایتالیای برلسکونی جانبدار کدام طرف خواهد بود؟
آیا اتحاد سست آلمان ـ فرانسه در صورت روی کار آمدن
دموکرات ـ مسیحی ها در آلمان و حزب سوسیالیست (با پیوندهای عمیق با
اسرائیل) در فرانسه جان سالم بدر خواهد برد؟
اکونومیسم یک بار دیگر
اشتباه بودن خود را برملا می سازد!
بگذارید نگاهی به وضع
کنونی بیندازیم که در آن مسابقه تسلیحاتی صورت میگیرد:
·
مخارج نظامی ایالات
متحد امریکا به تنهایی در سال 2003 بیش از 15 تا 20 برابر مجموعه کشورهای
اروپائی بوده است.
·
برتری نظامی ایالات
متحد امریکا غیرقابل سبقت گیری است و روزبروز فزونی می گیرد: بودجه
ایالات متحد امریکا تنها در عرصه توسعه و تحقیقات نظامی بیشتر از
مجموعه مخارج نظامی آلمان و انگلستان باهم است[10]. مخارج دفاعی ایالات
متحد امریکا دوبرابر مخارج مجموعه کشورهای عضو ناتو (بدون در نظر گرفتن
اعضای جدید آن) است[11].
در آثار لنین می
خوانیم: «اگرتناسب نیروها به نفع قدرت تازه پا و به ضرر قدرت برتر سابق
تغییر کند، میان قدرتهای امپریالیستی جنگ در میگیرد.»
این امر بویژه بطرز
بارزی دیالک تیک شروع جنگ جهانی اول را تعیین میکند که آلمان قوی تر
شده بود و انگلستان (یعنی قدرت برتر سابق) ضعیف مانده بود.
امروزه اما وضع بکلی
از قرار دیگر است:
در تغییر تناسب نیروها
شکی نیست، ولی در برتری روزافزون ایالات متحد امریکا نیز همینطور.
درآستانه شروع جنگ
جهانی اول اروپا به دو اردوگاه نظامی ـ دیپلوماتیک تقسیم شده بود و
کشورهای این دو اردوگاه بودند که در میدان جنگ رودرروی یکدیگر ایستادند.
امروز ما شاهد وجود یک
پیمان واحدی (ناتو) هستیم که همچنان تحت فرمان ایالات متحد امریکا است
و روز بروز تعداد اعضایش افزونتر میشود.
درسالهای قبل از 1914
انگلستان بارها و بارها نگرانی خود را نسبت به افزایش توان نظامی آلمان
ابراز داشت، ولی امروز درست برعکس، ایالات متحد امریکا متحدان اروپائی
خود را به سبب پایین بودن بودجه نظامی شان مورد سرزنش قرار می دهد. چون
ممکن است که دیگر نتوانند در عملیات تنبیهی جهانی که واشنگتن می خواهد،
شرکت کنند.
اشاره به اختلاف فعلی
انگلستان و آلمان و کشف تشابه با شرایط آغاز جنگ جهانی اول برای درک
مناسبات بین المللی کنونی کمکی بما نمی کند.
نباید فراموش کرد که
هروضع مشخص ویژگی مطلق خود را دارد!
شرایط بین المللی جنگ
جهانی اول فصل دیگری از تاریخ بشری است که از لحاظ دیگری قابل یادآوری
است.
درسال 1814 اختلافی
بپایان رسید که لندن و پاریس را حدود 25 سال مشغول خود کرده و حتی از
مرزهای اروپا فراتر رفته بود و بنظر شاهدان عینی یادآور نوعی جنگ جهانی
بود.
لنین در سال 1916 نوشت:
«پس از فروپاشی امپریالیسم ناپلئونی دوران سرکردگی بریتانیای کبیر آغاز
می شود که ببرکت آن سیاست استعماری خود را پیش می برد و نفوذ خود را در
مقیاس جهانی گسترش می دهد. این است "صلح صدساله" معروف».
البته در این دوره نیز
اختلافات و تشنجات زیادی میان قدرتهای بزرگ وجود داشته است، بگذریم
ازقتل عام های هولناکی که در مستعمرات رخ داده اند.
ولی واقعیت این است که
سرکردگی انگلستان تازه 100 سال پس از پیروزی انگلستان (در سال 1814)
خاتمه می یابد.
اگر با زبان لنین سخن
بگوییم: «نیم قرن پیش آلمان (اگر قدرت کاپیتالیستی آنرا با انگلستان
سابق مقایسه کنیم) کشوری برابر با صفر بود.[12]»
امروز تفاوت قدرت میان
ابرقدرت امریکا و بقیه کشورها بمراتب بیشتر است.
رشته کلام را بدست پاول
کندی، تاریخدان امریکائی بدهیم: «ارتش بریتانیای کبیر بمراتب از
ارتشهای اروپایی کوچکتر بود و حتی نیروی دریایی آن کشور قوی تر از
نیروی دریایی مشترک کشورهای اروپایی که در درجه دوم و سوم قرار داشتند،
نبود. ولی امروزه مجموعه نیروهای دریایی کلیه کشورهای جهان نمی تواند
خطری جدی برای ایالات متحد امریکا باشد.[13]»
و نباید فراموش کرد که
قدرقدرتی ایالات متحد امریکا در دریاها، بعلاوه کنترل آن کشور برغنی
ترین مناطق نفتخیز و گازخیز زمین امکاناتی در اختیار این کشور می گذارد
که برای محروم کردن دشمنان بالقوه او از منابع انرژی کفایت می کند. از
این بابت ژاپن حتی در وضع بمراتب بدتری از اروپا قرار دارد.
از اینرو بیهوده است
که در آسمان دنبال ابری بگردیم که از احتمال رگبار نظامی در آینده خبر
دهد و حاکی از جنگ میان امریکا و اروپا و ژاپن در آینده باشد.
تصور اینکه با ناپدید
شدن اتحاد شوروی (کشوری که از سنگرهای انقلاب اکتبر و از کشتارگاههای
جنگ جهانی اول پا بعرصه وجود نهاده بود) دنیا به سالهای قبل از 1914
برگشته است، در بهترین حالت ابلهانه است!
یک امپراتوری غول آسا
علاوه بر فروپاشی
سیستم استعماری سنتی و پیدایش و فروپاشی کشورها و احزاب سوسیالیستی،
دگرگونی های عمیقی نیز در روابط میان قدرتهای بزرگ رخ داده است.
جنگ امپریالیستی مورد
نظرلنین که میان قدرتهای امپریالیستی در می گرفت، هدفش این بود که
منطقه های نفوذ بر اساس تناسب جدید نیروهای قدرتهای امپریالیستی (که
خود نتیجه رشد ناموزون کشورهای نامبرده بود) از نو تعیین شوند.
ولی امروز ما شاهد
تلاش آشکار ایالات متحد امریکا برای ایجاد یک دولت جهانی هستیم که باید
زیر فرمان مطلق امریکا باشد. این پدیده کاملا تازه ای است.
تردیدی نیست که هیتلر
نیز در گذشته، وقتی که خواب تسخیر یکشبه اتحاد شوروی را می دید و
متعاقب با آن تسلیم بریتانیای کبیر را پیشگویی می کرد که می بایست راه
را برای پیدایش اروپایی گوش بفرمان هموارکند که حاضر باشد ایالات متحد
امریکا را به شکست و تسلیم وادارد، آرزوی سلطان بی رقیب جهان بودن را
در سر می پروراند. لیکن این یک توهم بیمارگونه گذرا بود و از همان آغاز
برپاهای چوبین ایستاده بود.
امروز اما ایالات متحد
امریکا با ناوهای جنگی و پایگاههای خود همه جا حضور دارد و در سایه
برتری فوق العاده نظامی خود با پرروئی و حق بجانبی روزافزون در هرگوشه
جهان مداخله می کند تا خواستهای خود را به خلقهای دیگر تحمیل کند.
درفرهنگ امریکا مقایسه
ایالات متحد امریکا با امپراتوری روم امری طبیعی و متداول شده است:
امپراتوری روم دیگر بار در آنسوی اقیانوس اطلس، بدون محدودیتهای زمانی
و جغرافیائی سابق تولد یافته است تا سیطره جاودان «ملتی بی همانند» و
«برگزیده خدا» را برنوع بشر برقرار سازد[14].
برای اینکه بتوان علیه
این ادعای دیوانه وار بپا خاست، باید آنرا مطلقا جدی گرفت: هم سطح
انگاشتن ایالات متحد امریکا با دیگر قدرتهای بزرگ سرمایه داری خطائی
هولناک است!
آیا حق با کائوتسکی و «نگری» است که از «اولترا امپریالیسم»
سخن می رانند؟
آن دو در واقع بدین
نظر مشترک رسیده اند که امپراتوری واحد کنونی و یا ظاهرا متضاد به
درگیری میان قطبهای امپریالیستی خواهد انجامید: بنظر آن دو فقط وقتی می
توان از امپریالیسم سخن راند که رقابت میان قدرتهای بزرگ سرمایه داری
بدرجه ای از حدت رسیده باشد که یک رویاروئی مسلحانه حداقل امکان بالقوه
پیدا کند.
اما شرایط واقعی از
چیز دیگری حکایت میکند:
در دوران جنگ سرد
ایالات متحد امریکا توانسته بود کلیه کشورهای سرمایه داری را زیر
سرکردگی خود متحد کند. علیرغم این امپریالیسم از میان نرفته بود. درسال
1956 ایالات متحد امریکا با استفاده از بحران کانال سوئز، انگلستان و
فرانسه را از خاورمیانه بیرون راند. انگلستان و فرانسه که خود را
دربرابر «متحد» خود از آنسوی اقیانوس اطلس بسیار ضعیف می دیدند، بدون
مقاومتی جدی جاخالی کردند و از یکی از مهمترین و سنتی ترین مناطق نفوذ
خود چشم پوشیدند.
پس از خاتمه جنگ سرد
تناسب نیروها به نفع هرچه بیشتر ایالات متحد امریکا تغییر یافت ولی امپریالیسم
کماکان از میان نرفت. بلکه برعکس!
استدلال لنین در برابر
کائوتسکی امروز بیش از پیش معنی پیدا میکند:
امپریالیسم به تابع
کردن کشورهای کشاورزی و یا عقب مانده قناعت نمی کند، تمایل آن به سیطره
جوئی میتواند حتی در قلب اروپا به شعله ور شدن تضادهای ملی دامن زند.
همانطور که لنین در سال 1916 تشخیص می دهد، در زمانی که ارتش ویلهلم
دوم (آلمان) پشت دروازه های پاریس صف آرائی کرده است و جنگ ظاهرا با
پیروزی «ناپلئونی وار» آلمان درحال خاتمه یافتن است، سیطره جویان
امروزی نیز به تغییر نقشه جغرافیائی بالکان و خاورمیانه قناعت نخواهند
کرد.
علاوه برچین که بخاطر
تاریخ و ایدئولوژی خود خاری در چشم قدرتهای بزرگ سرمایه داری است،
روسیه نیز در خطر تکه تکه شدن قرار دارد. حتی مناسبات سنتی بسیار
مستحکم کشورهای سرمایه داری با ابرقدرت امریکا فقط تاحدودی می تواند
بکمک مقوله «رقابت میان کشورهای امپریالیستی» قابل توضیح باشد. مثلا
ایتالیا را درنظر بگیریم. ایالات متحد امریکا می تواند ایتالیا را بکمک
عامل های زیرین زیر کنترل خود در آورد:
·
پایگاههای نظامی و ارتش مستقر خود در این کشور، که خارج
از میدان عمل دادگستری ایتالیا عمل می کند
·
با شبکه سرتاسری
جاسوسی خود در این کشور که هم از شیوه های سنتی جاسوسی استفاده می کند
و هم از عالی ترین فنآوری جاسوسی (اشه لون)
·
با عملیات تروریستی
·
با استراتژی تشنج فزائی که در لحظه مناسب ضربه خود را
فرود می آورد
·
با نفوذ اقتصادی عظیم خود
·
با کاستی از
سیاستمداران که ازخائنین و خائن پروران لبریز است.
درسال 1948 که پیروزی
نیروهای چپ در انتخابات ایتالیا ممکن بود، سازمان سیا تجزیه سیسیل و
ساردین را از ایتالیا تدارک دیده بود.
دیالک تیک عینی
امپریالیسم آنرا بر آن می دارد که تضادهای ملی را حتی در قلب اروپا
شعله ورسازد. یاد آوری باید کرد که در رابطه با تأمل و ملاحظات تعدادی
از کشورهای اروپایی، هر قدر هم که مقاومت آنها ضعیف و کمرنگ باشد،
اشتباه خواهد بود اگر آنها را با جناح جنگ طلب رسوا به یک چشم ببینیم:
یعنی با محور تجاوزطلب امپریالیستی ـ اسرائیلی که بر آن است که نه فقط
عراق، بلکه همچنین ایران، سوریه و لیبی را به خاک و خون کشد و نابود
سازد، فلسطین که جای خود دارد!
تناسب نیروهای ایدئولوژیکی در مقیاس جهانی
تناسب نیروهای نظامی
در مقیاس بین المللی روشن است ولی کوته بینانه خواهد بود اگر بعد
ایدئولوژیکی مسأله را نادیده بگیریم.
هر قدرت بزرگ
امپریالیستی برای گسترش پایگاه اجتماعی خویش و جلب اعتماد مردم کشور و
برای ایجاد ستون پنجمی در کشورهایی که تحت سلطه دارد و یا قصد تسخیرشان
را دارد، به یک افسانه قابل قبول نیاز دارد. او باید بتواند خود را به
عنوان رسولی برگزیده از سوی قدرتی مافوق بشری قلمداد کند که مقاومت در
برابرش هم بیهوده است و هم جنایتکارانه!
یک شوینیست دوآتشه و
پرنفوذ بنام هاینریش فن ترایچکه درپایان قرن نوزدهم پس از مشاهده
موفقیتهای آلمان درعرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی دست به غیبگوئی زد
که گویا قرن بیستم «سده آلمانی» خواهد بود. او پس از باختن آبرو و
حیثیت خود در کشور خویش تصمیم گرفت که به امریکا مهاجرت کند که مورد
استقبال گرم امریکایی ها قرار گرفت. اکنون شعار «سده امریکائی» به شعار
محافل «محافظه کاران نو» بدل شده است که دور دکترین جرج بوش حلقه زده
اند. این شعار در فرهنگ سیاسی امریکا نیز بخوبی جا افتاده است که گویا
امریکا رسالتش بعهده گرفتن یک همچو نقش خارق العاده ای است.
در جنگ جهانی اول
کشورهای مخالف آلمان ویلهلمی مانند فرانسه، انگلستان، ایتالیا و ایالات
متحد امریکا زیر لوای «مداخله دموکراتیک» و بدلایل زیرین وارد
کشتارگاههای جنگ شدند:
·
برای اشاعه دموکراسی
در جهان جنگ لازم است!
·
برای از بین بردن
استبداد و خودکامگی در کشورهای نیمه قدرتمند جنگ اجتناب ناپذیر است!
·
برای خاتمه دادن به
خطر جنگ و تأمین صلح همیشگی جنگ ضرورت دارد!
این شعار ایدئولوژیکی
مشترک کشورهای غربی ضدآلمانی سابق اکنون شعار منحصر بفرد ایالات متحد
امریکا شده است:
کشوری
که حتی در زمان (جفرسن) در پی پی ریزی یک «امپراتوری آزادی» بوده است؛
امپراطوری ای که بشریت از آغاز خلقت تا کنون نظیرش را ندیده است! کشوری
که افتخار می کند که دنیا را نخست از فاشیسم هیتلری و سپس از استبداد کمونیستی
نجات داده است و امروز جرج بوش می کوشد ملت امریکا را به عنوان «ملت
برگزیده خدا» و «سرمشق بی بدیل مردم جهان» بخورد مردم دهد؛ ملتی که
گویا وظیفه دارد «موکراسی» و «بازار آزاد» را در سراسر جهان رواج دهد[15]!
در تاریخ اروپا
سردمداران نازی و فاشیسم افسانه ها و ایدئولوژی های جنگی زیادی رواج
داده اند: «امپراتوری روم باردیگر بفرمان سرنوشت فراز آمده است!»
موسولینی با این شعار سینه سپرکرد و به توجیه جنگ تجاوزکارانه و جنایات
هولناک فاشیستهای ایتالیا پرداخت. اما این ایدئولوژی امروز دیگر در
ایتالیا خریداری ندارد. برعکس! حتی ارتجاعی ترین نیروهایی که به قلع و
قمع دولت اجتماعگرا مشغولند، اغلب از «روم غارتگر» دم می زنند!
افسانه موسولینی که در
زادگاه او بیگانه و رسوا شده است، دیری است که از فراز اقیانوس اطلس گذشته
و به امریکا رسیده است. سیاست پردازان (پولیتولوگ ها) و نظریه پردازان
حرفه ای بطور خستگی ناپذیری می کوشند تا بخورد مردم بدهند که گویا امپراتوری
روم در هیأت ایالات متحد امریکا در ابعادی غول آسا تولد یافته است.
رایش سوم ایدئولوژی
خود را با الهام از سنتهای نژادپرستانه امریکا سرهم بندی کرد:
آلمان هیتلری خود را
به عنوان مدافع سینه چاک سفیدپوستان جهان و پیشاهنگ مقاومت غرب در
برابر بلشویکها از شرق که گویا اروپا و کلا فرهنگ بشری را مورد مخاطره
قرار می دهند و خلقهای مستعمرات و دیگر کشورها را تحریک می کنند،
قلمداد کرد و حفظ برتری سفیدپوستان در مقیاس جهانی و تحت سرکردگی آلمان
بزرگ را رسالت خود اعلام کرد. این ایدئولوژی اکنون به زادگاه خود (امریکا)
بازگشته است. گیرم که امریکا ترجیح می دهد آنرا شسته رفته و براق تحویل
بشریت بدهد. هیتلر خود را منادی نبرد برای سلطه و یا رسالت غربی، سفیدپوستان
و نژاد آریا می نامید ولی امروز امریکا عومفریبانه تنها از یک رسالت
غرب سخن می راند.
خلاصه مطلب:
اکنون تناسب نیروها از
نظر ایدئولوژیکی حتی بیشتر به نفع امریکا است!
همانند برتری نظامی،
برتری ایدئولوژیکی تنها ابرقدرت جهان اختناق آورشده است!
با استفاده از امکانات
روزافزون رسانه های گروهی تبلیغات کرکننده ای در مقیاس جهانی براه
انداخته شده که هدف آن لرزه براندام بشریت مترقی می اندازد. همانطور که
به هرنوع انتقاد جدی نسبت به سیاست اسرائیل با تهمت آنتی سمیتیسم (یهود
آزاری) پاسخ داده می شود، همانطور نیز هرنوع انتقاد نسبت به سیاست امریکا
در آینده به عنوان ضدیت با دموکراسی تلقی خواهد شد!
بدین طریق نیز همکاری
امریکا و اسرائیل هم در عرصه ایدئولوژیکی و هم در عرصه تئولوژیکی (مذهب
شناسی) روز بروز ژرف تر می شود: «علیه ملت برگزیده خدا بودن»، همانطور
که جرج بوش با زبان مسیحایی خود برزبان می راند، «کفر محض است و توهین
به مقدسات!»
این معرکه تهوع آور
تبلیغاتی فقط علیه جنبشهای انقلابی نشانه نرفته است. چون فرانسه از
تجاوز امریکا علیه عراق پشتیبانی نکرد، نه تنها از شرکت در بازسازی
پرسود عراق محروم شد و تحت فشارهای اقتصادی زیادی قرار داده شد، بلکه
در برابر افکار عمومی بین المللی به عنوان کشوری ضدامریکائی
وضدیهودی[16] معرفی و بی اعتبار گردید. ایالات متحد امریکا ببرکت تقویت
اتحاد خود با اسرائیل به توان اتمی ویرانگر خود، توان مذهبی ای افزوده
است که مخالفین خود را کافر قلمداد می کند و می کوشد آنها را زیر
بمباران ایدئولوژیکی و اخلاقی بگیرد و نابود سازد!
علاوه بر این نباید از
دیده پنهان داشت که یورش تبلیغات ضد فرانسوی (و ضداروپایی) که از آنسوی
اقیانوس اطلس سرچشمه می گیرد، میتواند از طرف گروهبندی های بیشماری در
فرانسه (و اروپا) مورد پشتیبانی قرار گیرد!
گذشته از همه اینها
باید به یک عنصر دیگر نیز توجه کرد. در بسیاری از کشورهای اروپایی (انگلستان،
فرانسه، ایتالیا و اسپانیا) جنبش های تجزیه طلب وجود دارند که گاهی می
توانند به مبارزه مسلحانه متوسل شوند.
و ایالات متحد امریکا
میتواند بنا به مصالح خود آنها را درفهرست سازمان های تروریستی قرار
دهد و یا جزو جنبش های رهائی بخش ملی بشمارد.
بنابرین واشنگتن این
امکان را دارد که نه فقط اتحادیه اروپا بلکه تک تک کشورهای اروپائی را
تکه تکه کند!
پس از چه رو باید از شبح امپریالیسم اروپا سخن برانیم
که گویا درحال خیزش است تا ایالات متحد امریکا را بمقابله بخواند و شرش
را از سر بشریت بکند؟ آیا چنین ادعائی یک خیالبافی سیاسی نیست و از یک
تعبیر متحجر و قرون وسطائی (اسکولاستیک) از نظریه لنین حکایت نمی کند؟
نتیجه چنین موضعگیری
عبارت از آن خواهد بود که هرکشور بزرگ سرمایه داری همیشه و بدون استثنا
به عنوان کشوری امپریالیستی عمل می کند! ولی این که با نظر لنین
بهیچوجه جور در نمی آید:
لنین در سال 1916
احتمال می داد که در صورت پیروزی ارتش ویلهلم دوم (آلمان)، فرانسه
بتواند برای احراز استقلال خود به جنگ آزادی بخش ملی مبادرت ورزد؛
فرانسه ای که در آن زمان صاحب مستعمرات بیشماری بوده است.
چهار سال بعد، وقتی
لنین ترجمه فرانسوی و آلمانی کتابش (امپریالیسم) را معرفی می کرد،
مجبور بود، به شرایط کاملا جدید اشاره کند: «برسر این طعمه دو تا سه
درنده جهانگیر تا دندان مسلح (امریکا، انگلستان و ژاپن) گرد آمده اند
که برای تقسیم آن میان خود می خواهند جهانی را به کشتارگاه جنگ مبدل
کنند![17]»
همانطور که می بینیم،
اینجا در باره فرانسه حرفی زده نمی شود.
ولی سکوت دیگری از سوی
لنین بیشتر درس آموز است:
همچنین از آلمان در
رده کشورهای امپریالیستی خبری نیست، آلمانی که در سال 1920 بنا به «صلح
ورسای» (صلحی که بمراتب بیرحمانه تر و بیشرمانه تر از «صلح برست لیتووسک»
بود) بزانو در آمده است.
ولی بعد از قدرت یابی
و روی کار آمدن فاشیستهای نازی وضع بطور بنیادی عوض می شود.
رایش سوم بدرجه ای از
قدرت میرسد که حتی کشور سرمایه داری پیشرفته و استعمارگری مانند فرانسه
را به مستعمره و نیمه مستعمره «آلمان بزرگ» تنزل میدهد و از اینرو
آنرا به «جنگ رهائی بخش ملی» مجبور می سازد. درست همانگونه که لنین
بطور مشخص تجزیه و تحلیل و استنتاج کرده بود!
امروز
نبرد ضد امپریالیستی عبارت است از
نبرد
علیه امپریالیسم امریکا و اتحاد امریکا ـ اسرائیل!
--------------------------------------------------------------------------------
[1]
ال مانیفستو 15 مه
1999
.
[2]
دادگاه های کذائی فعلی
در عراق و افغانستان علیه افسران و سربازان امریکائی می خواهند این
منطق مورد بحث را به خورد مردم بدهند. (مترجم)
[3]
جکوبسن و خان 2002
.
[4]
لکشیمی 2002
.
[5] 8
نوامبر 2002
.
[6]
مردم افغانستان و عراق
هم اکنون شب و روز درحال ارشادند و اندک اندک می فهمند که یا باید در
جهنم آتش الهی امریکا و متحدینش خاکستر شوند و یا باید به راه راست روی
آورند و به بردگی لاشخورها ی جهانی گردن نهند: مترجم.
[7]
جین 1995 و ص 121
[8]
مینی 1999 ص 92
.
[9]
ریچارسن ، 1999
.
[10]
بروکس ـ ولفرس 2002 ص
21
.
[11]
ونتورینی 2002
.
[12]
آثار لنین 22 ص 300
.
[13]
هیرش 2002 ص 71
.
[14]
آدم بی اختیار یاد
تعلیمات دینی در مدارس ایران می افتد (مترجم).
[15]
رواج دموکراسی و بازار
آزاد بزور سرنیزه و توپ و تانک، به بهای تخریب بی بازگشت محیط زیست با
پرتاب بمبهای رادیواکتیو و گرفتاری ساکنین مناطق جنگی و مناطق همسایه
به بیمارهای بی نام و نشان و برای میلیونها سال (مترجم)
[16]
حتی آریه ل شرون از
یهودی های فرانسه خواست که چمدانهای خود را بربندند و به سرزمین موعود
کوچ کنند (مترجم).
[17]
آثار لنین 22 ص 195
.
منبع :
سایت نگرش
|