بازگشت به صفحه نخست


 

مرا ببوس

پس از ربع قرن سكوت

به بهانه سالروز وفات حسن گل نراقى و ياد استاد حيدر رقابى

نصر الله حدادى – شرق: شنبه 18 مهر 1383 – 9 اكتبر  2004

در نخستين روز شهريور ماه سال جارى، به ياد پنجاه و يكمين سالگرد كودتاى ۲۸ مرداد و به ياد مرحومان حيدر رقابى و حسن گل نراقى، روايتى داشتم در همين صفحه از ترانه به ياد ماندنى «مرا ببوس» تحت عنوان «براى آخرين بار، خدا تو را نگه دار» و طى آن از منسوبين رقابى و گل نراقى درخواست كردم تا به حل اين معما كمك كرده و بگويند، اين شعر چه زمانى سروده شد و گل نراقى آن را چگونه اجرا كرد و جاودانه ساخت.

خوشبختانه ملاقاتى با آقاى جهانگير رقابى تنها برادر مرحوم حيدر رقابى دست داد و متعاقب آن تماسى با سر كار خانم اكرم گل نراقى، خواهر مرحوم حسن آخرين بازمانده خانواده گل نراقى حاصل شد و در ادامه ملاقاتى داشتم با دوست سى ساله حسن گل نراقى، آقاى بيژن بور بور و ما حصل كار، نوشته اى است كه تقديمتان مى شود و با اطمينان مى گويم، در تكميل نوشته قبلى، اين نوشته آخرين كلام درباره ترانه جاودان «مرا ببوس» است و به بهانه دوازدهمين سالروز فوت حسن گل نراقى، آن را تقديم مى دارم. در همين جا فرصت را غنيمت مى شمرم و سپاسم را تقديم آقايان رقابى و بور بور و همچنين سركار خانم گل نراقى مى دارم و همچنين جا دارد به دوست عزيزم آقاى «مجيد قمى» در آسايشگاه معلولان و سالمندان كهريزك، سپاس خود را معروض دارم كه سبب ساز تماس با خانم گل نراقى شدند.

در ابتدا، به ياد مرحوم گل نراقى، در سالروز وفاتش به سراغ او مى روم و بعد سراغ «شاعر ملى» دكتر حيدر رقابى خواهم رفت.

زنده ياد حسن گل نراقى، در روز ۲۴ ميزان (آبان) سال ۱۳۰۰ هجرى شمسى در بخش ۸ تهران، خيابان رى، كوچه آبشار پا به عرصه وجود گذاشت و سرانجام در هفدهمين روز مهر ماه سال ۱۳۷۲ به علت خونريزى مغزى- تومور- در بيمارستان آراد تهران بسترى گرديد و دو روز بعد، يعنى نوزدهم مهر ماه ۱۳۷۲ براى هميشه روى در نقاب خاك كشيد. پدر حسن مرحوم مهدى گل نراقى، داراى شش فرزند بود- هادى، جواد، حسن، عباس، اشرف و اكرم - حسن سومين فرزند او سرانجام در هفتاد و دومين سال حيات، به ديار باقى شتافت و در امامزاده طاهر كرج به خاك سپرده شد.

حسن بعد از طى دوران تحصيلات ابتدايى وارد مدرسه دارالفنون شد و به دانشكده حقوق رفت و پس از خدمت سربازى به شغل پدرى در تيمچه حاجب الدوله تهران روى آورد و به فروش بلور و چينى و بار فَتَن پرداخت و بعد ها عتيقه فروشى پيشه كرد.

او با آنكه يك شعر كاملاً سياسى را جاودانه ساخت، كاملاً غير سياسى بود و هنگامى كه حيدر رقابى در ايران حضور نداشت، اين شعر را خواند و عجبا كه هرگز شاعر، آهنگساز و خواننده زير يك سقف گرد هم نيامدند و ابتدا مجيد وفادار فوت كرد و سپس نوبت به رقابى رسيد و سرانجام گل نراقى، به دنبال ياران خود رفت و عجيب تر آن كه تنها يك بار ديدار ميان گل نراقى و رقابى در سال هاى پس از انقلاب دست داد كه به موقع به آن خواهم پرداخت و هرگز رقابى شاهد اجراى زنده اين ترانه نبود و گل نراقى آن را در چهلمين روز وفات رقابى، در حضور دوستان و دوستداران خود و رقابى خواند!

حسن گل نراقى با ترانه «مراببوس» جاودانه شد، اما در محافل خصوصى برخى ترانه هاى آشناى روز را براى دوستدارانش زمزمه مى كرد. آخرين نگاه، تا كى به تمناى تو يگانه، نشد يك لحظه از يادت جدا دل، به كنارم بنشين و روى سينه ام لالا كن از جمله ترانه هايى هستند كه در محافل خصوصى با صداى گل نراقى ضبط شده اند و دوستداران آن مرحوم چون يادگارى عزيز از آن نگهدارى مى كنند. او بذله گو، نكته سنج و محفل آرا بود و به همراه دو برادرش، در ساختمانى در شمال ميدان هفتم تير زندگى مى كردند و با وقف اين ساختمان، نام نيك خود را هميشه در ذهن ها جارى ساختند.

نكته گفتنى درباره آهنگ «مرا ببوس» همراهى پرويز ياحقى با ويولن و مشير همايون شهردار با پيانو است كه به غلط انوشيروان روحانى در برخى از نوشته ها آمده است.

اما حيدر رقابى. قبل از هر نكته اى بايد بر اين گفته تاكيد گذارم كه مرحوم رقابى، هرگز نبايد به عنوان يك ترانه سرا و يا تصنيف ساز تلقى شود و اشعار و نوشته هاى به جا مانده از او بيانگر روح ملى و حماسى اوست و تنها شعر اجرا شده به صورت ترانه، همين ترانه «مرا ببوس» است و با «كتاب شناختى» كه از او به دست خواهم داد، او يك استاد برجسته فلسفه، اديب و شاعر ملى است.

مرحوم حيدر رقابى كه به غلط در برخى نوشته ها «حيدرعلى» آمده، فرزند مرحوم احمد رقابى، در نوزدهمين روز آذر ماه ۱۳۱۰ شمسى پا به عرصه وجود گذاشت و در روز ۲۳ آذر ماه ۱۳۶۸ در آغوش برادر در بيمارستان جم تهران به علت عارضه سرطان لوزالمعده در پنجاه و ششمين سال حيات، براى هميشه دنيا را وداع گفت و در جوار حاج محمدحسن شمشيرى و جهان پهلوان تختى به خاك سپرده شد.

مرحوم رقابى پس از كودتاى ۲۸ مرداد دستگير شد و روانه زندان گرديد و اندكى بعد آزاد شد و دوباره دستگير شد و با گرفتن تعهد از پدر او به شرط آنكه براى هميشه ايران را ترك كند، از زندان آزاد شد و از كشور خارج گرديد.

قبل از آن كه به سال هاى تبعيد مرحوم رقابى نگاهى بيندازم، روايت چگونگى سرودن مرا ببوس را به نقل از خود وى تقديم مى دارم و سرانجام تحصيلات او، چگونگى بازگشت به ايران و سرانجام كار او و كتاب شناختش را ارائه خواهم كرد.

او درباره چگونگى سرودن شعر ترانه «مرا ببوس» مى گويد:

«با او در يكى از روز هاى پرگيرودار جنبش ملى آشنا شدم و هم در شعر و هنر و هم در سياست او را هماهنگ زندگى خود يافتم. سرنوشت دوستى ما با سرنوشت نهضت ملى ايران بعد از كودتاى ۳۲ هماهنگ شده بود. ۲۸ مرداد كه رسيد نهضت انقلابى و زير زمينى شد به همين گونه دوستى ما.

با او پيمان زندگى بسته بودم و مى خواستم كه با پايان يافتن دوره دانشكده حقوق، اين عروس آرزو ها را، عروس خانه خود بسازم و گل هايى را كه پنهانى در لاى روزنامه ها به دست او مى سپردم، ديگر آشكارا هر روز هديه اش كنم.

حالا ديگر من مسئوليت خطرناكى داشتم و ناگزير مى بايد در ميان او و انقلاب يكى را انتخاب كنم. من مسئول كميته نهضت مقاومت ملى دانشگاه تهران بودم كه در سال هاى ۳۴-۱۳۳۲ رهبرى تظاهرات تهران را به عهده داشتم.

بازار با سقف ريخته و بازاريان با زندگى آسيب ديده و كارخانه ها با كارگران به زنجير كشيده شده و دبيرستان ها با چهره توفانى، اما خاموش همه به انتظار كوشش دانشگاه بودند، و به درستى كه نخستين تظاهرات ضد شاه- زاهدى از دانشگاه و در سر چهار راه مصدق [ولى عصر] آغاز شد و به دنبالش نخستين زد و خورد با پليس ها و سرباز ها ...

پس از آن، روز ها و هفته ها و ماه ها گذشت و تظاهرات موضعى در بازار و خيابان ها و برسر چهارراه ها با وضع خونين و دشمن شكن خود ادامه داشت. اين كوشش ها، آغازگر بستن راه اتومبيل ها، موضع گيرى هاى خيابانى پى درپى با فاصله هاى ده دقيقه اى بود كه مايه گيج شدن پليس و فرماندارى نظامى مى گشت.

 

 

يكى از اين تظاهرات در خود دانشگاه و در روز شانزدهم آذر بود. دانشگاه در اين روز ۳ شهيد [قندچى، بزرگ نيا و شريعت رضوى] و چندين زخمى و زندانى داد. قهرمان مبارزات، دانشكده فنى بود. «مرا ببوس» در چنين روزى ساخته و به نام بيان حال هر جوان ايرانى بعد از ۲۸ مرداد سينه به سينه گشت و از نسلى به نسل ديگر رسيد.

شب پيش از ماجراى شانزده آذر، از جلسه كميته نهضت مقاومت بيرون آمدم و براى چاپ اعلاميه مهمى به ديدار رابط نهضت مقاومت كل شتافتم. مى دانستم كه فردا روزى توفانى است، كار بعدى خداحافظى با دوست زندگى ام بود.

دو بيت اول اين ترانه با آهنگش در خيابان انقلاب بر ذهنم جارى شد. ساعت دوازده شب كه رسيد با يكى از دستياران تداركات روز بعد به سوى خانه او رفتم. دوستم در تاريكى كوچه ايستاد و من از ديوار خانه بالا رفتم و به آن سوى ديوار سرازير شدم، براى اين كه پدر و مادرش بيدار نشوند، به سختى دم مى زدم. آنها از بيم پليس كه در تعقيب من بود، ديدار ما را قدغن كرده بودند. خود من هم از اين حيث نگران بودم. فرداى خون آلود معلوم نبود كه برايم چه پيش بياورد، زندان يا شهادت؟

يكى از كسانى كه ددمنشانه به دنبال دستگيرى من بود، مولوى معدوم بود.۱ او سرگرد بود و به يكى از ياران دستگير شده ام به نام تويسركانى گفته بود: اين هاله كيست كه هركس را مى گيريم، در زير شكنجه نشانى او را مى دهند؟

اما او نشانى مرا نداشت و خودم هم نداشتم. هر شب و روز به جايى مى رفتم كه جريان هاى مبارزه مرا به آنجا مى كشيد. خانه ام همه جا بود. از پله هاى سنگى دانشكده حقوق گرفته تا زير زمين خانه قديمى مادر بزرگم و يا هر يك از بيغوله هاى بى نام و نشان جنوب شهر.

آن طرز خداحافظى ام با او، به خاطر حفظ جان او بود. چشم باز كرد و در تاريكى شب سايه مرا شناخت. هيچ گاه اين گونه به ديدار او نرفته بودم. بالاخره آخرين دقايق ديدار من و او به سرعت تمام شد. اشك هاى بى صدايش انگشت هايم را خيس كرده بود.

سپيده مرد، سپيده دم/ چو يك فرشته ماهم/ نهاد ديده برهم/ ميان پرنيان غنوده بود به آخرين نگاهش/ نگاه بى گناهش/ سرود واپسين سروده بود

هيچگاه هيچ يك از شعر هايم را تا اين گونه پرتأثر احساس نكرده بودم. روز بعد ساعت هفت صبح، پنجه هاى هنرمند مجيد وفادار دنباله آهنگ را مى ساخت. تنها ده دقيقه براى اين كار احتياج داشت.

و زندان موقت شهربانى جايى بود كه ترانه مرا ببوس در آن تكميل شد و هم بنديان من نخستين خوانندگان آن بودند. يك جاى خواندن آنان، پيرامون هفت سين ۱۳۳۳ بود. شب عيد هم مرا ببوس و سراينده اش، هر دو در زندان بودند.

من او را ديگر نديدم كه بگويم برايش ترانه اى به نام مرا ببوس ساخته ام. خواهش كرده بودم كه اگر زندانى شدم، به ديدنم نيايد. زندان اول به زندان دوم كشيد و آن هم به شرطى تمام شد كه بلافاصله ايران را ترك كنم. نظامى هاى شاه خيال مى كردند اين كميته نهضت مقاومت دانشگاه است كه آتش روشن كرده، اما وقتى كه من رفتم، تازه اين آتش روشن شد و كميته هاى ديگرى از آن بيرون آمدند و بر جاده سرخ انقلاب قدم گذاشتند.

هنوز نمى دانم اين بيست و چهار سالى كه از ايران دور بودم بر سر او چه گذشت و برايش چه پيش آمده است. زندان، شكنجه، شهادت يا هيچ كدام.

موقعى كه من در ايران نبودم، آقاى گل نراقى اين سرود را خواند و بسيار هم خوب خواند. خيلى ها سعى كردند با خواندن دوباره مرا ببوس جاى گل نراقى را بگيرند، اما نتوانستند.»۲

به اين ترتيب معلوم شد، تاريخ سرودن شعر، شب ۱۶ آذر ۱۳۳۳ در تهران بوده و تنها غيبت و زندانى شدن رقابى و سپس تبعيد او و همچنين سكوت حسن گل نراقى، زمينه مناسبى را فراهم آورد تا شايعه سرودن آن توسط سرهنگ عزت الله سيامك و يا محمدعلى مبشرى بر سر زبان بيفتد و اين اشتباه تاريخى به وجود آيد.

مرحوم رقابى در زمان حيات كوتاهش «... از دانشگاه تهران ليسانس حقوق، از دانشگاه كلمبيا در آمريكا فوق ليسانس علوم سياسى و از دانشگاه آزاد برلين در آلمان فدرال دكتراى فلسفه دريافت كرد.

او طى تحصيلات عالى به عنوان دانشجوى ممتاز موفق به اخذ دو بورس تحصيلى و تعداد زيادى تشويقنامه گرديد. رساله دكترايش با عنوان ارزشمندترين رساله در نوع خود بنا به توصيه دپارتمان فلسفه دانشگاه آزاد برلين از سوى دولت آلمان انتشار يافت.

وى در كار سترگ تحقيق و تدريس در آمريكا، نخست در كسوت استاد ممتاز به مدت دو سال از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۶ در دانشگاه كلمبيا به تدريس پرداخت، سپس به عنوان پروفسور فلسفه از سال ۱۹۶۶ تا ۱۹۶۷ در دانشگاه ايالتى بال و از ۱۹۶۷ تا ۱۹۶۸ در دانشگاه اوكلاهاما و از سال ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۱ در دانشگاه دولتى كاليفرنيا در سان خوزه تدريس مى كرد. همچنين در سال ۱۹۶۷ با سمت پروفسور فلسفه و علوم سياسى در دانشگاه اينديانا تدريس مى كرد. از سال ۱۹۷۴ به بعد تا زمان بازگشت به وطن، استاديار تحقيق در دانشگاه كاليفرنيا در دى ويست و پروفسور فلسفه در دانشگاه كاليفرنيا در بركلى بود.»۳

او در نخستين روز هاى انقلاب به كشور بازگشت و از سوى دولت موقت بازرگان، كانديداى احراز پست سفير كبيرى در سفارت ايران در آمريكا شد اما آن را رد كرد، به همين دليل به ديدار امام خمينى شتافت و از ايشان درخواست كرد تا به عنوان يك معلم ساده در دانشگاه مشغول تدريس شود، و اين امر مورد پذيرش قرار گرفت.

پس از اتمام تعطيلى دانشگاه ها و انقلاب فرهنگى او تدريس در دانشگاه تهران را آغاز كرد، اما منش و رفتار بى پيرايه او را، عده اى نپسنديدند و در سال ۱۳۶۶ از تدريس محرومش ساختند و «... اين مرد والاى انديشمند، با دلى شكسته و خاطرى ملول اما استوار و سرافزار بى آنكه لحظه اى لب به شكوه بگشايد و از درد هاى جسمى و روحى جانكاه اش ناله اى برآورد، در ۱۹ آذر ۱۳۶۶ در تهران درگذشت.»۴

مراسم يادبود زنده ياد رقابى در تهران باشكوه بسيار برپا شد و بسيارى از معمرين فرهنگ و سياست با حضور در مراسم يادبودش، يادش را گرامى داشتند و مرحوم استاد سيد حسن سادات ناصرى به رسم وفادارى و دوستى، در مراسم سوم و هفتم او زبان به تحيت وى گشود.

از مرحوم حيدر رقابى كتاب هاى بسيارى به يادگار مانده است.

آسمان اشك، ناقوس هاى خطر، پرچم سه رنگ، شهرزاد، خاطرات ميگون، مصدق و موازنه منفى، مسئله ايران در شوراى امنيت، جنبش ملى ايران، يادى از پدرم، شاعر شهر شما، شكوفه هاى علم و زندگى (به انگليسى و فارسى) سرخپوستان، سايه اى بر سيماى امام، شقايق ها، چشمه هاى فلسفى تاريخ، سعدى و فلسفه زندگى، جنبه هاى انقلابى و محافظه كارانه فلسفه روان ملى (به آلمانى)، فلسفه علم، راهى دور و دورتر، خيام، ناهيد دختر آسمانى، و چند كتاب منتشر نشده ديگر در زمينه هاى فلسفى و ادبى از جمله كار هاى اوست.

مرحوم گل نراقى و رقابى، تنها يك بار پس از انقلاب، آن هم به صورت كاملاً تصادفى يكديگر را ملاقات كردند و خالى از لطف نيست كه آن را بازگو كنم.

به مناسبت شهادت نوه عمه مرحوم رقابى در جنگ ۸ ساله مراسم ختمى در روز ۹ يا ۱۰ خرداد ۱۳۶۲ در مسجد على ابن موسى الرضا(ع) در خيابان ايران (عين الدوله) برپا شده بود و مرحوم رقابى به عنوان صاحب عزا دم در ايستاده بود. در همين حين گل نراقى از راه رسيد و با معرفى برادر مرحوم رقابى، آن دو يكديگر را در آغوش گرفتند و ساعت ها به گفت وگو و نجوا برآمدند، و اين اولين و آخرين ملاقات اين دو بود و به رغم آن كه مرحوم گل نراقى قول داده بود ترانه مرا ببوس را در حضور رقابى اجرا كند، آن قدر به تعويق افتاد كه سرانجام در چهلمين روز فوت رقابى از قوه به فعل آمد و دوستداران او را به سختى متاثر ساخت.

مشابهت زندگى اين دو بزرگوار، مى تواند از شگفتى هاى روزگار ما باشد. هر دو مجرد زيستند، هر دو زندگى خود را وقف مردم كردند و بر عشق اوليه خود وفادار باقى ماندند و هر دو به سرطان از دنيا رفتند و هر دو در عين مناعت طبع، زندگى را به سر آوردند.

گل نراقى با صدايش و مردم دوستى اش، رقابى با شجاعت، سخاوت، مردم دارى، علم و آگاهى و ايران دوستى اش جاودانه شدند و راز ماندگارى ترانه مرا ببوس، به رغم ربع قرن سكوت درباره آن در همين نكته است.

«مرا ببوس» گل نراقى و رقابى، همچون «مرغ سحر» قمر و بهار و نى داوود، ترانه اى است ملى و نسل پس از نسل مردم ايران، با خاطره آن زندگى خواهند كرد و به رغم آنكه تنها يك «ترانه» بود و روايت هاى جعلى بسيارى پيرامون آن رواج يافت، هزاران خاطره را رقم زد و خواهد زد. يادشان هميشه به خير باد.

پى نوشت ها:

۱- سرهنگ مولوى طالقانى بعد ها رئيس پليس تهران شد و در نخستين روز هاى انقلاب به جوخه اعدام سپرده شد.

۲- رگبار امروز، شماره ۷ صفحه ۱۳- ۱۲ مرحوم رقابى تاريخ تحرير نوشته خود را «دى ماه ۱۳۵۹» ذكر كرده است.

۳- آشنا، شماره هشتم، آذر و دى ،۱۳۷۱ صص ۵۵- ،۵۴ نوشته جهانگير رقابى.

۴- مقدمه استاد منصور رستگار فسايى بر كتاب تاريخ فلسفه، انتشارات گستر، تهران، ۱۳۷۸.