تعمقاتي بر تئوري و عمل دمکراسي
نوام چامسکي
برگردان ناهيد جعفرپور
قسمت
دوم
سال ها بعد از
هومه و هوچستون طرز تفکري که در انگليس رشد نموده بود در مبارزات وشورش هاي
مستعمره هاي آمريکاي لاتين خود را نشان داد. اين طرز تفکر " مردان با صلاحيت و با
کيفيت" دقيقا با بيان همين واژه که از سوي بنيان گذاران اوليه اين نظر مطرح گشته
بود به وارثان اين ايده به ارث رسيد.يکي از صاحب نظران اين نظريه چنين مي گويد: "
اگر من از عموم حرف ميزنم تنها منظورم بخشي است که از شعور عقلي برگزيده اي
برخوردار است. کسي که از شعور معرفتي پائيني برخوردار است قدرت تشخيص اينکه دولت
بايد چگونه کار کند را نداشته و بنابر اين قادر نخواهد بود امر دولت داري را انجام
دهد". آلکساندر هاميلتون از ملت بعنوان " حيواني قدرتمند" نام مي برد که بايد اهلي
اش نمود.اگر دهقانان در مبارزات استقلال طلبانه شان سرکش مي شدند،ميبايست ضرورتا به
آنان حتي اگر با خشونت فهمانده شود که آنان در بيانيه هاي خود از ايدآل هاي انقلابي
مدون رونويسي نکنند. نمايندگان ملت ( منظور دهقانان) نبايستي از ميان همسانان
معمولي کشاورز باشند که خود زجر کشيده اند.بلکه منظور تاجران ، زمين داران، وکلا و
ديگر برگزيدگاني که " مسئوليت پذير" بوده و به آنان ميشود براي دفاع از برگزيدگان
تکيه نمود مي باشند.
" هر
کسي که مالک زمين است ميبايست حکومت کنند"
برنامه برگزيده
جان جي، مدير کل "کنگره قاره اي"و اولين مالک اداره کل قضات، به روشني بيان
مي کند که:"کساني که مالک زمين ها هستند بايد رهبري را بعهده داشته باشند( منظور
دولت است)". حال سئوال ميشود چه کسي صاحب زمين است؟ جواب اين سئوال را کنسرن هاي
خصوصي(نبست) که ساختار هاي نهادينه اي براي محافظت از منافع خويش ايجاد نموده اند
را چنين مي دهند:"اين اصولا ناکافي است که ما نقش افکار عمومي را در نقش "تماشاچي"
محدود سازيم". براي هر کسي که مي خواهدجهان امروز و فردا را درک کند ايالات
متحده آمريکا بهترين مثال و نمونه مي باشد. از يک سو براي موقعيت قدرتي نابرابرش و
از سوي ديگر بخاطر نهاد هاي دمکراتيک با
ثباتش.
توماس پاينه در
سال 1776 آمريکا را چنين تعريف مي کند:"اگر بخواهي خوشبخت باشي آنطور که ميخواهي
بايد مانند يک صفحه نا نوشته بماني".
در آمريکا بوميان
به طور گسترده از بين برده شدند و بخشي هم که هنوز زنده اند را مي توان در اروپا
جستجو نمود.ساختار هاي ماقبل سرمايه داري که در نهادهاي مختلف، مناسبات اجتماعي و
کمک هاي اجتماعي را توضيح مي دادند از بين رفته اند. نظم سياسي اجتماعي ميتوانست
آگاهانه بيش از آنچيزي که وجود دارد به وجود آيد.ولي از آنجا که تاريخ اجازه
آزمايشات علمي را نمي دهد لذا ايالات متحده آمريکا بيانگر يک حالت نسبتا مطلوب از
دمکراسي دولت سرمايه داري است. جمز مديسون که سياستمداري با
مغز متفکر بود طراح نظريه فوق مي باشد.در مباحثات طرح قانون اساسي او چنين اخطار مي
نمايد:"اگر در انگلستان حق راي عمومي داده شود،آنزمان حقوق بنياني مالکيت به خطر
خواهد افتاد. زيرا که در آن صورت دهقانان "قانون زراعي" را آنطور انتخاب خواهند
نمود که خود مي خواهند و در نتيجه زمين هاي زراعي بين دهقانان بي زمين تقسيم مي
گردد". از يک چنين نابرابري بطور طبيعي ميبايست توسط بندهاي مشخصي در قانون اساسي
جلوگيري گردد. " از حقوق کساني که هميشه صاحبان زمين بوده اند ميبايست محافظت
گردد".اينکه منظور ماديسون از حقوق مالکيت چيست را ميتوان از گفته هايش چنين
استنباط نمود که وي اعتقاد داشت دولت مسئول تنظيم اين گونه مسائل است. به اين صورت
که دولت وظيفه دارد " اقليت دارا را در مقابل اکثريت ندار محافظت نمايد". اين گفته
ماديسون تا به امروز هم هنوز اعتقاد بنياني دمکرات هاي جهان است. نظر "حقوق
اقليت"که ماديسون طرح نمود در افکار عمومي بصورتي کلي مطرح گرديد.در حاليکه او بطور
واضح در باره اقليتي خاص صحبت نموده است : اقليتي که دارا( ثروتمند) است . اقليتي
که اکثريت بايد از منافعش دفاع کند . اقليتي که حتي امروز هم تئوري هاي سياسي زمان
ما از آن و خواسته هايش پشتيباني مي نمايند. اقليتي که: "تحت يک حکومت آزاد و برابر
از افراد و حقوق مالکيت آن افراد بطور موثر پشتيباني مي گردد و مورد حفاظت قرار مي
گيرند".بله همچنين در اينجا ما بايد دقيقا ملاحظه کنيم که نه تنها خود مالکيت شخصي
حقوقي دارد بلکه انسانهائي هم که آن مالکيت به آنان تعلق دارد از حقوقي ديگر بر اين
مالکيت برخوردارند. امکان دارد که من حق داشتن يک ماسين را دارم اما ماشين من بخودي
خود که از حقوقي برخوردار نيست. بعلاوه آيا حق بر مالکيت شخصي از ساير حقوق ديگر
استثناست؟ مثلا از حقوق مشخص يک شخصي که همان حقوق را از شخص ديگر سلب مي کند؟ اگر
ماشين من در مالکيت من است پس نمي تواند ماشين شما باشد به همين منوال در يک جامعه
آزاد و برابر حقوق من از آزادي بيان نبايد حقوق برابرشما را خدجه دار کند و يا تحت
تاثير قرار دهد.
ماديسون منشوري را
بنا نمود که از يک سو حقوق افراد را ضمانت مي کند و از سوي ديگر و از همه مهمتر
ازحقوق طبقه خاصي يعني حقوق مالکان دفاع مي نمايد. احتمالا ماديسون از اين
واهمه داشت که در يک جامعه دمکرات به مرور زمان اين ايده در نزد مردم رشد نمايد که
" مردم از سايه هاي رندگي گذر کنند و بطوري مخفيانه بدنبال تقسيم عادلانه تر آنچه
را که اجازه رهبريش را بديگران داده اند روانه شوند" و در بسياري از مواقع همين هم
شد. به همين دليل وي برگزيدگان را"از آينده اي خطرناک" مي ترساند و بيان مي کند که
"اگر در نتيجه حق راي عمومي کساني که مالکيتي ندارند قدرت بر مالکيت را بدست
آورند"چه خواهد شد؟و همچنين وي اشاره مي کند که :" کسي که مالکيتي ندارد و نمي
تواند اميد به داشتن مالکيتي داشته باشد،هرگز از صميم فلب خواهان تکامل حقوق مالکيت
نخواهد بود".از اين جهت براي وي حل اين قضيه در اين نهفته بود که قدرت سياسي را
براي کساني در نظر گرفت که "از فرزندان مالکان ملي بوده و از آن منافع دفاع مي
نمودند( ملي گرا هاي ثروتمند)". البته براي او اين افراد هم ميبايست مشخصات خاصي
داشته باشند به اين صورت که شخصيت هاي توانائي باشند که مردم به آنان اعتماد
نمايند.
مشکلات چه بود؟
در خارج از کشور
اين " روح برابر سازي" عمده ميشود.مباحثات آنزماني ميتواند به ما در باره " تئوري
دمکراسي واقعي موجود" خيلي چيزها ياد بدهد.بطور مثال برزيل را مورد مطالعه قرار مي
دهيم . رئيس جمهور آيزنهاور در سال 1960 ديداري از اين کشور نمود. وي به برزيلي ها
قول داده بود که :"از سيستم اجتماعي سرمايه گذاري آزاد ما همه نفع خواهند برد بي
تفاوت از اينکه سرمايه دار هستيد يا کارگر. در اين آزادي تحت سيستم دمکراتيک يک
کارگر ميتواند خوشي هاي زندگي را بطوري واضح بچشد". سپس وي براي اينکه برزيلي ها را
تحت تسلط ما در آورد سفيراني را به آنجا فرستاد که چيزهاي انقلابي مثل سيستم آزاد
آموزش براي همه،برابري همه در مقابل قانون، بگونه اي خاص مخلوط نمودن طبقات در
يکديگر( فاصله طبقاتي کم گردد)، دولتي دمکراتيک با مسئوليت،آزادي رقابت در تجارت و
بالاخره بالا بردن سطح زندگي عموم را در آنجا برقرار سازند که اين باعث گرديد که در
آمريکاي لاتين نظم جديد بر نظم قديمي پيشي
گيرد.
اما برزيلي ها در
بخش هاي شمالي کشور با سردي بااين پيام جديد خوشحال کننده برخورد نمودند.جان فورستر
دولس وزير خارجه در برابر شوراي امنيت سازمان ملل ابراز نمود که "برگزيدگان آمريکاي
لاتين درست مثل "بچه ها" در باره اين مسئله برخورد مي نمايند. آنها براي خودگرداني
دولتشان توانائي ندارند". آيزنهاور و دولس با نگراني به توانائي کمونيست ها اشاره
نموده و مي گويند که " از همه بدتر اينکه ايالات متحده آمريکا در تاثير گذاري بر
افکار و احساسات مردم نا اميدانه از شوروي عقب مانده است".سپس آنها اشاره مي کنند
که " کمونيست ها جنبش هاي عمومي را گسترش مي دهند. توانائي که ما از آن بهره اي
نداريم و به آن دست نيافته ايم. آنها مي خواهند از طريق بيچارگان تنها همواره
متمولان را از ثروت تهي کنند".
گفته هاي بالا را
چنين مي توان بيان نمود که ما با سختي نظرياتمان را به انسانها چنين منتقل مي کنيم
که قبول کنند که ثروتمندان بايد بي چيزان و نداران را از هستي تهي نمايند و اين
بزرگتريت مشکل سرمايه داري است. جواب کندي به اين سئوال و اين مشکل چنين بود که
بايد تغيير نقش در ارتش آمريکاي لاتين به وجود آيد به اين صورت که بجاي اينکه ارتش
وظيفه دفاع خارجي را داشته باشد مي بايد نقش برقراري امنيت داخلي را به عهده گيرد.
نتيجه اين تئوري به حکومت نظامي در برزيل و مشکلات تکامل يافته بعدي در اين کشور
ختم شد.در واشنگتن ارتش برزيل را بنام " جزيره عقلائي" نام نهادند و به اين خاطر
هم لينکلن گوردون سفير کندي در ريو ، از حکومت نظامي در اين کشور با نام " قيام
دمکراتيک و پيروزي ئي تعيين کننده براي آزادي در اواسط قرن بيستم ميلادي، استقبال
نمود".
از آنجا که گوردون
پيش از شغل وزارتش در دانشگاه هاروارد علم اقتصاد را تدريس نموده بود توجه ها را به
اين مسئله جلب مي نمود که" اين پيروزي شرايط را براي سرمايه گذاري مهيا وآماده
خواهد ساخت ". اين مسئله هم خود دليل ديگري براي اثبات تفاهم راست روانه از واژه
"آزادي" و "دمکراسي"است.
ادامه
دارد.............................
|