برداشتهاي نادرست جهانيشدن و جامعه مدني
پرويز پيران – وقايع اتفاقيه- دو شنبه 11 خرداد 1383- 31 مه 2004
ادعا شد كه از جمله دلايل برداشتهاي نادرست و تحليلهاي ناروا درباب جامعه مدني، عدم توجه به تحولات اين مفهوم در چارچوب تحولات جامعه جهاني و دگرگونيهاي اجتماعات در طول زمان است. در اين رابطه نشان داده شد كه چگونه در مغربزمين از دوران يونان باستان تا به امروز كنشگراني از عرصه جامعهمدني بيرون رانده شدهاند و كنشگران جديدي به ميدان گام نهادهاند. در عينحال نهادهاي درونجامعهمدني نيز چنين سرنوشتي داشتهاند و بالاخره آنكه محور بقاي جامعه مدني در هر دوره متفاوت بوده است و عنصر تعيينكننده آن نيز متحول شده و تغيير كرده است. در اين مسير سخن به جهانيسازي از بالا يا از دريچه اقتصاد رسيد و قرار شد تا معلوم گردد كه جامعه مدني در پرتو جهانيسازي چه سرنوشتي دارد؟
نگارنده، اينجا و آنجا و به ضرورتهايي،به بحث از جهانيشدن و جهانيسازي پرداخته است و كوشيده است تا علل پيدايش اين فرآيند و تحولات آن را تشريح نمايد. از اين روي ابتدا خلاصهاي از بحثهاي ياد شده آورده ميشود و سپس آنگاه رابطه آن با مفهوم جامعه مدني مورد تحليل قرار ميگيرد (نگاه كنيد به پيران 1375، 1376، 1379، 1381).
از زمان پيدايش سرمايهداري معاصر كه ماكس وبر جامعهشناس ژرفانديش آلماني آن را با افزودن پسوند مدرن از ساير اشكال سرمايهداري متمايز ميسازد، بحران اقتصادي همزاد آن بوده است. به نحوي كه سرمايهداري معاصر را نظامي بحرانزا خواندهاند. دليل اين امر را بايد در منطق دروني و نيروي محركه سرمايهداري جستوجو كرد. منطق دروني(Inner logic) سرمايهداري، انباشت دم افزون و دائمي سرمايه براي سرمايهگذاري مجدد است. فرآيندي كه هرگز بازنميايستد و اگرچنين شود، نظام سرمايهداري ميميرد. تمامي معضلات دنياي معاصر ناشي از چنين منطق درونياي ميباشد. فوراً بايد اضافه كرد كه پيشرفتهاي چشمگير در عرصههاي گوناگون زندگي انساني نيز محصول حاكميت چنين منطقي است. بدين دليل سرمايهداري معاصر را پوياترين نظام شناخته شده انساني خواندهاند. تناقض يادشده تنها يكي از تناقضات متعدد نظام سرمايهداري است كه عمدتاً از همان منطق دروني سرچشمه ميگيرند. موضوع عقل ابزاري (Instrumental Ratinality) كه مورد بحث انديشمندان بسياري از جمله متفكران مكتب انتقادي يا فرانكفورت بوده است نيز از همان منطق نشأت ميگيرد و ناظر بر عقلانيت ابزار و روشها بدون توجه به عقلاني و انسان بودن اهداف است(prian،1977).
برپايه اين منطق، تمامي بنگاههاي اقتصادي خرد، متوسط و كلان و جملگي انسانهاي مآلانديش بايد دائماً به فكر گردآوردن سرمايه بيشتر باشند و آن را بازهم براي سرمايه بيشتر سرمايهگذاري كنند و لحظهاي از اين امر غافل نشوند. اينجاست كه گفتهاند «اگر پدرت رانيك خريدند، بدون درنگ بفروش». براين اساس شيوههاي توليد ماقبل سرمايهداري، از جمله توليد كارگاهي يا مانوفاكتور مناسب سرمايهداري نيست. لذا توليد كارخانهاي با خط توليد گسترده از راه رسيده است. زيرا تنها الگويي است كه اولاً بركار غيردستي تأكيد دارد و از سوي ديگر قادر به توليدانبوه است.
توليد انبوه، سرمايه انبوه به كف ميآورد و لذا منطق دروني سرمايهداري پاسخي درخور مييابد. نيروي محركه اين نظام نيز سود است.
اما هرگاه يكي از متغيرهاي فرآيند توليد بدونتوجه به ساير متغيرها، همواره بايد افزايش چشمگير يابد، بدون ترديد نظام متكي بدان با بحران روبهرو ميشود. براي مثال در نظر آوريد كه در اثر پيشرفت فني، كارخانهاي كه قادر به توليد 40 جفت كفش بوده است به يكباره قادر شود 100 جفت كفش توليد كند. در چنين شرايطي جامعه نيز بايد نياز به كفش را به 100 جفت ارتقاء دهد. البته كارخانه ميتواند كيفيت كفش خود را كاهش دهد تا زودتر از ميان برود، يا كفشها را به جاي ديگري بفرستد كه مثلاً گيوه برپاي دارند و با تبليغ و فريب آنان را قانعكنند كه گيره دستساز و سالم خود را به كناري نهند و مدرن شوند و كفشهاي كارخانه را بپوشند، يا مسأله مد را رواج دهد و بدون آنكه كفش پاره شود، اين احساس را حداقل در اقليتي پديد آورد كه ديگر اين كفش از مد افتاده است پس پوشيدني نيست. توجه كنيد كه سرمايهداري همه اين كارها را كرده است كه بحرانهاي خود را از ميان ببرد يا حداقل كنترل كند اما در آغاز سرمايهداري صنعتي و زماني كه بازار اروپاي غربي هنوز اشباع نشده بود، سرمايهداري شادان و خرم از سرمايهاي كه با توليد كارخانهاي براي سرمايهگذاري مجدد شكل ميگيرد، به پيش ميتاخت و صورت زندگي انساني جوامع غربي را آنچنان دگرگون ميساخت كه در خيال هم نميگنجيد. اما توليد انبوه بيپايان در زماني كه مصرف محدود به بازارهاي اروپاي غربي و گروه ثروتمندان و بخش كوچكي از طبقه نو خاسته متوسط بود، كه آرامآرام به دنيا ميآمد، نميتوانست به بحران منجر نشود. لذا اولين موج بحرانهاي ادواري سرمايهداري در سال 1825 ميلادي در كشور انگلستان كه مركز و قلب تپنده صنعت مدرن بود، به وقوع پيوست كه به آن بحران مازاد توليد گفتهاند. يعني توليدي كه تحقق يافته اما از سوي بازار جذب نميشود. همين بحران چند سال بعد در فرانسه و سپس در آلمان و نهايتاً در 1910 ميلادي در ژاپن رخ داد و سرمايهداري را از خواب خوش خويش بيرون آورد و مفهوم بحرانهاي ادواري را به كابوس سرمايهداري بدل كرد.