کارگري به نام پروين 

مريم ميرزا - تريبون فمينيستي ايران: شنبه 5 ارديبهشت 1383-  24 آوريل  2004

 

از چه چيز وحشت کرده اي زن؟

زن اصرار دارد اسم خانوادگي اش را ننويسم. البته اين اصرار را در پوششي از متانت مي پيچد. لاجرم مي پذيرم. نام خانواده اش را کنار مي گذارم و با نام خودش مطلبم را توضيح مي دهم. اصلا چه دليلي دارد که جز پروين نام ديگري از او ذکر کنم؟

قرارمان پارک لاله است. بعد از ساعت کاري او, ۵/۴ بعد از ظهر.

از ۱۲ سالگي کار کرده ام. صبح ها معلم کلاس آمادگي مدرسه ي نصرت بودم و بعد از ظهر ها در همان مدرسه درس مي خواندم. تا سوم متوسطه ام به اين وضع گذشت. بعدش کارکن مزون لباس عروس شدم در ناصر خسرو. نه بيمه ام کردند نه حقوق درست و حسابي داشتم. يک روز ، روزنامه اي را روي زمين پيدا کردم که آگهي استخدام يک شرکت داروسازي را داشت .رفتم مصاحبه کردند و پذيرفته شدم.۱۰ روز بدون حقوق کار کردم. بعد از ۱۰ روز گفتند: اخراج. اما به هر حال اخراجم نکردند. يک آقاي دکتري بود که رييس ما بود و آمد من را صدا کرد و گفت اين مانتوي سفيدي که تنت است را کي برايت دوخته؟ گفتم: خودم. گفت مي تواني براي بقيه هم بدوزي؟ گفتم: بله و اينطوري شد که ماندم. آقاي دکتر به من گفت تو دختر زرنگي هستي. بعد از تابستان هم اينجا بمان و کار کن و شب ها درست را بخوان.

اوايل انباردار بودم ولي بعد چون به کارهاي فني علاقه داشتم کار با دستگاه را خوب ياد گرفتم و شدم اپراتور دستگاه. بعد از آن هم شدم مدير داخلي.۱۰ سال از ساعت ۶ صبح کار مي کردم تا 11 شب. چون ديروقت به خانه مي رفتم شرکت گفت مي تواني راننده اي براي خودت بگيري. يک روز ديدم شده ام زن همين راننده. يکي از بچه ها رفته بود پيش آقاي دکتر و گفته بود مي دانيد چه شده؟دکتر گفته بود نه. دختره هم گفته بود پروين شوهر کرده. آقاي دکتر هم به سرپرست شب کاري گفته بود وقتي شوهر پروين آمد بياورش دفتر من ببينم اين مرد خوشبخت کي است؟ سرپرست هم شوهرم را برد خدمت آقاي دکتر. دکتر گفت حواست کجاست من گفتم شوهرش را بياور تو راننده اش را آورده اي؟ سرپرست جواب داد آقاي دکتر اين همان شوهر پروين است ديگر. دکتر آمد گفت پروين بيا کارت دارم. من نمي توانستم دستگاه را خاموش کنم .بچه ها بيکار مي شدند, براي همين فردا صبحش ساعت ۱۰ رفتم. دکتر گفت شنيدم با راننده ات ازدواج کرده اي؟ گفتم :بله. گفت :آخر چرا؟ تو يک زن استثنايي هستي. او يک مرد شارلاتان است. گفتم آقاي دکتر ديگر تمام شده .گفت نه! هيچ هم تمام نشده. گفت: پروين! الان تو تازه زنش شده اي .عقدش هستي پولي بده بگو نمي خواهم. گفتم نه ديگر آقاي دکتر. دکتر گفت به هر حال اين به درد زندگي تو نمي خورد. همان هم شد...

من در خانه ي پدر و مادرم زندگي مي کردم چون بايد خرج آنها را هم مي دادم. ما هشت تا بچه بوديم که همه غير از من رفته بودند سوي زندگي خودشان و من حالا به خاطر احساس مسئوليت بود يا هر چيزي نمي توانستم تنهايشان بگذارم. شوهرم دايم بهانه مي گرفت. دير مي آمد خانه. نمي آمد. سر و گوشش مي جنبيد. فکر نکنيد حواسم به او نبود ها. من زن فداکاري بودم. از هيچ چيزي کم نگذاشتم. چهار و پنج صبح بيدار مي شدم, غذا درست مي کردم, صبحانه را هم مي گذاشتم. بر که مي گشتم مي ديدم همان صبحانه را که خورده جمع نکرده و نان خشک شده و کنارش هم نهارش را خورده و رفته بيرون. هر چه ديدم دور و برم همين ها بوده اند. بابايم که دو تا زن داشت. برادر هايم هم که به خانمي زن هايشان است که از خانه شان صدايي بيرون نمي آيد و اين هم شوهرم...

بعضي مواقع کسي مي گويد: پروين! چرا ديگر شوهر نکردي؟ مي گويم شوهر مي کردم که چه شود؟ آن که راننده ام بود و جيره خور خودم بود آن شد, ديگر شوهر کنم که چه بشود. آخر هم که صدايش در آمد قبلا زن داشته و با شناسنامه ي المثني من را عقد کرده است. براي طلاق که رفتم دادگاه ، گفتند خانم زير سرت بلند شده برو زندگي ات رو بکن. گفتم من همچين مشکلي دارم. گفتند زن داشته که داشته به تو چه مربوط؟ گفتم اين مرد دروغ گفته. گفتند دروغ مصلحتي بوده است. کارم که با دادگاه به جايي نرسيد مجبور شدم هر چي داشتم و نداشتم بدهم تا طلاقم را بدهد. ماشينم را هم فروختم تا بچه هايم را بگيرم. در واقع بچه هايم را از بابايشان خريدم. رفتيم محضر نوشت که در مقابل اينقدر پول بچه ها را داده به من.

پسرم را که حامله بودم ديدم بدجوري دلم درد گرفته. مرخصي گرفتم و رفتم بيمارستان. دکتر معاينه کرد گفت خانم چه کار کردي بچه ات اينقدر آمده بالا؟ جرات نکردم بگويم تا همين الان سر کار بودم, چه برسد بگويم خودم هم رانندگي کرده ام و تا اينجا آمده ام.دو تا پرستار افتادند روي شکمم و هي بچه را هول دادند پايين. ديگر نفسم بالا نمي آمد. گفتند زنگ بزن کس و کارت بيايند. ديگر بچه ات دارد به دنيا مي آيد. گفتم کس و کار ندارم. گفتم جنگزده هستم. دلشان برايم سوخت. پسره که به دنيا آمد شماره ي يکي از خواهرهايم را دادم. آخر شوهرم وقتي بچه را دو ماهه حامله بودم رفته بود و هنوز پيدايش نشده بود. سر دخترم هم در بيمارستان تنها بودم. وقتي هم طلاق گرفتم از همه چيزم گذشتم. مي دانستم اگر بخواهد خرجي بدهد هر ماه جلوي در و همسايه سر و صدا داريم, براي همين گفتم نمي خواهم. همه ي مردها احساس مسئوليت ندارند؟ همه شان فقط زن را براي يک چيز مي خواهند و بس.

سعي کردم پسرم را درست تربيت کنم. بازخواستش مي کنم و سعي مي کنم بفهمد او هم مثل خواهرش بايد در خانه کار بکند. نمي خواهم کسي بشود عين پدرش که دختربچه را مي فرستاد سر خيابان خريد کند و خودش مي نشست در خانه. به دخترم مي گويم از ۲۵ سال به پايين شوهرت نمي دهم. الان او ۲۲ ساله و مترجم است. خواستگاري هم بيايد مي گذارم خودش هم فکر کند اما واقعا ازدواج برايش زود است. من که ۲۷ ساله بودم شوهر کردم ديدم هيچ چيزي از جامعه نفهميده ام و شوهر کرده ام. ديگر چه برسد به زير ۲۵ سال.

من سر اين بچه ها سختي زياد کشيدم. ۱۰ سال کارم را رها کردم, از بس گزارش رد کردند که اين دير مي آيد و زود مي رود. به خاطر اينکه مجبور بودم بروم دنبال بچه ها و مهد کودک و مدرسه شان که ديگر گرفتم نشستم در خانه.۱۰ سال هر چه داشتيم فروختيم و خورديم. حتي يکي از برادر هايم در خانه ام را نزد بگويد کم و کسري نداري؟ نپرسيدند تو که شوهر نداري کار هم نمي کني خرجت را از کجا مي آوري؟ حالا اما به بچه هايم مي گويم که من شما را با دندان اين طرف و آن طرف کشيدم اما اگر يک آب باريکه اي پيدا کرديد سر و کله ي پدرتان هم پيدا مي شود. مي گويند مامان ما که اصلا پدرمان را يادمان نمي آيد. اما من مي دانم او مي آيد سراغشان و آنها مي روند پي اش. شايد هم اصلا فراموش کنند.

بالاخره بر گشتم سر کار . بعد از کار که مي آيم خانه تا يک و دو نيمه شب هم خياطي مي کنم. مادرها هميشه فراموش شده اند. اصلا جو فرق کرده بود. هيچ وقت اين همه توهين در محيط کار نسبت به زن ها نبود. کار روي دستگاه را که براي زن ها ممنوع کرده اند و هرچقدر مي گوييم مگر زن ها عقل ندارند که بتوانند کارهاي فني کنند جواب نمي دهند. زني را که ۷ سال روي دستگاه کار کرده بود برداشته اند جايش يک مرد تازه از راه رسيده را آورده اند. زن ها حتي در زمان هاي استراحتشان جرات ندارند در راهرو ها باشند. حتي يک روز مردي با کش زده بود تو صورت يکي از خانم ها و همه شان خنديده بودند. مديريت ها هم همه از مردها حمايت مي کنند. ساعات کار براي زنان خيلي زياد است. چون آنها تازه در خانه کارشان شروع مي شود. همه انتظار دارند زنان بعد از کار تازه به شوهرشان برسند به غذا و ... خانه برسند. اما با اين همه باز هم زنان در محل کار نمونه هستند..

من خودم کارگر نمونه ي سال ۷۵ شدم. يک دستگاه کرم پر کني ساخته بودم. اگر مي خواستند اين دستگاه را از خارج وارد کنند کلي بايد پول مي دادند اما من اينجا طرحش را کشيدم و دادم به تراشکاري و الان هم ساليان سال است که داريم کار مي کنيم. بعد وزير آمد به کارگر نمونه ي مرد رنو داد, به کارگر زن يک سکه. رفتم به وزير گفتم چرا تبليغ مي کنيد که به کارگر هاي زن مي رسيد ولي نمي رسيد؟ گفت اين چيزي بود که از دست من بر مي آمد. ديدم وقتي وزير اينطور مي گويد ديگر من چه بگويم؟

کارفرما هيچ تمايلي هم به استخدام زن ندارد. مگر مي شود زن ها بچه به دنيا نياورند و اگر بچه بخواهند به دنيا بياورند هم که مرخصي زايمان لازم دارند. اکثر زنان باردار تا آخرين لحظه سر کارشان هستند اما با اين حال کارفرما ترجيح مي دهد مرد استخدام کند. حتي وقت اخراج هم که مي رسد سريع زنان را اخراج مي کنند.

زنان حقشان هميشه پايين تر از مردها به حساب مي آيد. من چند وقت پيش افتاده ام در يک چاله اي که شرکت آب کنده بود و پايم شکست. دکتر برايم شش ماه طول درمان نوشت. خرج درمان هم دادم. اما شکايت که کردم فهميدم ديه من نصف ديه يک مرد است. گفتم آخر يعني چه؟ مگر پاي من با پاي يک مرد چه تفاوتي دارد؟ تازه مگر من پول آب و عوارض شهرداري را کامل و مثل مردها نمي دهم چطور موقعي که اين ها مي خواهند ديه ي پايم را بدهند نصف ديه ي مرد را مي دهند؟ بالاخره با بدو بدو توانستم ديه ام را بگيرم. حالا ان شاء الله اگر پوله آمد دستم مي خواهم بگذارم کنار براي دخترم. چون چند سال است دانشگاه آزاد قبول مي شود و نمي تواند برود. حالا با اين پول او هم مي تواند برود به درسش برسد. در دادگاه حتي خود مامور شهرداري که طرف حسابم بود آمد و گفت ما بايد به زن هايي مثل شما افتخار کنيم. البته بگذريم که من را که اين همه سابقه کار دارم برداشته اند و دختر خودشان را که هيچ تجربه اي ندارد کرده اند مدير. آخر مي دانيد کارفرما با پارتي جلو مي رود و کارگر فقط با کارش, آن هم به سختي...

بايد فکر آينده هم باشم. آخر اين خانه اي که در آن زندگي مي کنيم مال خودمان نيست. صاحبش يک پولي از ما گرفته و رفته خارج و حالا اگر بر گردد بايد خانه ي او را هم خالي کنيم و فکرش را بکنيد در اين جامعه ي بي در و پيکر من تنها مي مانم با دو تا جوان.

پروين حرفش را قطع مي کند. نگاهم مي کند. مي گويد شغلت را عوض کن. مي گويد با هر کلمه ي من هي مي بينم که غم در چشم هايت جمع مي شود. مي گويد تو جواني و بايد شاد باشي... و من, به او فکر مي کنم. به زني که تمام هويتش نام خودش است. نه نام شوهر و نه پدر. زني کارگر به نام پروين.