ای عجب دلتان به نگرفت و نشدجانتان ملول
زیـن هــواهـای عَـفِـن، ویـن آبــهـای نـا گــوار
نسیم عزیز،
درود بر شما!
من شگفت زده شدم، هنگامی که نام شما را بر مقاله ای دیدم که چیزی جز همسرایی با هیاهو نیست.
جنجالهای پیرامون فراخوانِ کانون نویسندگان ایران (در تبعید) که بیشتر برای انحراف افکار عمومی و گریز از نکته های محوری آن، برپاشده است، در درستیِ آنچه که در فراخوان آمده است، تغییری ایجاد نمی کند. نمی توان به نام و به بهانهء هنر، به تطهیر و توجیه چهره هایی پرداخت که حتا بیان نامشان، جنایت علیه بشریت را یادآور می شود. ضروری ست بگویم که اثر هنری، هنگامی که در اختیار داوری همگانی قرار می گیرد، بخشی از تعریف هنر نیز به مخاطب واگذار می شود.* هم از اینروست که اثری در حافظهء جمعی می ماند، و اثری از میان می رود. حافظهء جمعی ایرانیان از سوی خمینی و رژیم تروری که وی بنیاد نهاده است، لگدکوب شده است. به منش انسان ایرانی توهین شده است و هر روز این رژیم، فاجعه ای می آفریند. شگفت آور نیست که بیش از هشتاد در صدِ آنانی که می توانند رأی دهند، در انتخابات این رژیم شرکت نمی کنند. به سخن دیگر، وجود این حکومت در تمامییت آن، فاقد هر گونه اعتباری ست. دلیری دیدن این واقعیت را باید داشت و سوای پیوندهای گروهی و سازمانی، آن را به همگان بازگفت.
کانون نویسندگان ایران (در تبعید)، این حساسیت را از خود نشان داد و در دفاع بی قید و شرط آزادی اندیشه و بیان که باید بی تردید، در خدمت انسان و انسانیت باشد، از همهء کسانی که در راه آزادی و خیر همگانی مبارزه می کنند، خواست که برای دور کردن خرت و پرت و عکس تذهیب شدۀ خمینی، به عنوان نمادِ بربریت و توحش دینی حاکم، از مکانی که نام خانهء فرهنگهای جهان را یدک می کشد، اعتراض کنند. توجه جهانی و پاسخ مثبت به فراخوان کانون و انجمن، تأکید و تأییدی بود بر خواسته های این دونهادِ دمکراتیک.
از کجاست که نسیم خاکسار، اما چنین شتابزده به داوری روی می آورد؟
نسیم عزیز، من خوانش شما را از متنِ فراخوان چنان دور از وقار می بینم، که برایم دشوار است آنرا با شخصیت شما، همخوان ببینم!
چگونه است که در بارۀ چیزی می نویسید، که توانایی ارتباطی ذهنی و منطقی با آنرا به دلایل گوناگون، از دست داده اید؟ شما، از ابتدا، به متن فراخوان هم، با دیده ای بزرگسالانه و از جایگاهِ دانای کل، ربرو می شوید؟
اما چون بستر و زمینه ای برای این جایگاه نمی یابید، به جواد طالعی و سابقهء او در کانون و به سردبیر "شهروند" پناه می برید و نادوستانه تلاش می کنید که آنان را دربرابر هیات دبیران کنونی کانون قرار دهید و برعکس! بگذریم از اینکه روزنامهء شهروند، تا جایی که من آگاهم، از نشر فراخوانِ کانونی که سردبیرش هموند آن است، امتناع ورزید. بسیارانی، دمکراسی را تنها در حیطهء سود خویش است که می توانند دریابند. امر دمکراسی که همیشه با رعایت حقوق و حضور دیگری معنا پذیز می شود، چندان مورد توجه نیست.
و روشن نیست که پرستو فروهر چرا در نوشتهء شما پیدا می شود؟ آیا خودتان می توانید توضیحی بدهید؟ یا انتظار دارید و دوست دارید که کانون و خانم فروهر را هم دربرابر یکدیگر قرار بدهید؟ در فراخوان، پرسشی شده است از هنرمندان شرکت کننده که آیا از وجود گنجهء "جماران" آگاه بوده اند؟ اگر دوست دارید پاسخی بشنوید، می توانید به دوستانتان مراجعت کنید! پیشاپیش، قطره های شرم را بر پیشانی شما می بینم.
تازه، اینهمه صغرا کبرا چیدن، برای چه؟ در پس این و آن بازی و در زیر و بالای جمله های پریشان، سودای چه حرفی را در سر می پرورانید؟
چماق داوری را بلند کرده اید و با بی مسؤلیتیِ تمام بر تن کانون می زنید! هیچ می دانید که فراخوان، دراعتراض به حضور چهره ای ست، که پاسدار جهل و جنون و آمر کشتار همگانی ست؟ به بهانهء پشتیبانی از " هنر " است که شما فتوا می دهید که تدوین کنندگانِ فراخوان جنایتکارند. به ذهن خودتان، فرمانِ " قلم ها را بشکنید "، خطور نمی کند؟ خمینی، باید مدیون شما باشد که فرمانش را با فتوای خود کامل کردید! می توانید تصور کنید که با چه طناب پوسیده ای خود را به چاه انداخته اید؟ شما می توانستید اعلام کنید که باورهای شخصی، گروهی و یا احتمالا سازمانی خود را بر مصالح و منافع کانون نویسندگان ایران در تبعید، ترجیح می دهید؛ اما، از آنجا که سمت و سوی خواسته های متنِ فراخوان را بسی فراتر و یا فروتر از افق دید خود می بینید، می گویید که چون قاسم سیف پیش از انتشار متنِ فراخوان، از آن ناآگاه بوده و هیأت دبیران نیز، " جوابیه" ای به ایشان نداده است، پس، " درواقع فراخوان را باید نظر تعدادی از اعضای هیأت دبیران دانست و نه نظر کانون." و هنگامی که به تنهایی از پیش قاضی، راضی بازگشتید، باز هم، فتوا صادرمی کنید! خودتان به نوشته تان بازگردید و احکامتان را بنگرید!
پرسش این است که شما از کجا می دانید که به قاسم سیف پاسخی داده شده یا نشده، که حکم می دهید؟
آیا پاسخ به ایشان، به زعم شما، باید آشکارا، علنی باشد؟
اما، بیش از هر چیز، این مهم است که شما شتابزده ادعای ناراست و ناروای سیف را حجت گرفته اید و با تکیه بر آن و به بهانهء آن، ناجوانمردانه به کانون و هیأت دبیران آن می تازید!
به راستی برای چه؟
شما می توانستید بدون هیچ دشواری، از راست و ناراستِ گفته های سخیف و نازل سیف، آگاه شوید! به گمان می رسد، اما، که شما به اتهام و دروغ، نیاز بیشتری داشته اید؟
باز هم پرسش بالا ذهنم را آشفته می کند!
نسیم عزیز!
من به تجربه دریافته ام که دروغ به خودی خود، چندان آزار دهنده نیست، اما، دروغ همیشه درخدمت امرِ دیگری است که پلیدی از آن زاده می شود.
مطمئن باشید که متنِ فراخوان، پیش ار انتشار به پست الکترونیکی قاسم سیف، فرستاده شده است. ایشان، شما را به بازی گرفته است. و شاید، زیاد هم به بیراهه نرفته باشم، اگر بگویم که شما هم، برای فرافکنی های خود، او را به بازی گرفته اید!
شما، آشفته شده اید که فراخوان، روشن نمی کند که کلاه و لباده و...اصل یا بدل هستند؛ چرا که " اصل بودنِ شان می تواند دلیلی باشد برای متنِ _ فراخوان _ در اثبات ساخت و پاخت فرضی بین وزارت خارجه جمهوری آلمان و جمهوری اسلامی و خانهء فرهنگ های جهان که متن تمام تلاشش را برای افشای آن گذاشته است."
شما گویا، پیشاپیش می دانید که چنین همکاری ای میان آلمان و ایران و نهادهای جنبی این کشورها، وجود ندارد! آنقدر این القای شبهه از سوی شما، پیش پا افتاده است که من نیازی برای اشاره به آن، حتا، نمی بینم. به دوستانتان سفارش کنید، نگاهی به کارتهای تبلیغی جشنواره بیفکنند، تا پشت خانهء فرهنگهای جهان را از رو ببینند!
اما شما و تمام آنانی که به فراخوان ایراد می گیرند که " متن نمی خواهد روشن کند که آنها _ کلاه و لباده و نعلین _ بدل هستند"، حق ندارند و حق دارند. با این حال، هیچکس مجاز نیست به پشتوانهء نادانیِ خود و به بهانهء یقین، آگاهانه به کانون و انجمن بتازد، بلکه این تاخت و تاز کور و ناشی از بلاهت، می نمایاند که از گنجه یا ویترین " جماران "، جز های و هوی و جنجال، چیزی نمی دانند. پس از سپری شدن چندین روز، شما هم ، در این باره، چیزی نمی دانید. من پاسخی برای دشمنان کانون و انجمن قلم ندارم. اما، شما که سالها، هموند کانون هستید و گویا، باید برای کانون و انجمن، دل بسوزانید، شده اید پیشتازِ توهم پراکنان و غبار می پاشید بر چشمهایی که می توانند و باید ببینند.
شما، چنان دوست را، دشمن پنداشته اید که برای توجیهِ بزرگترین جنایتکار تاریخ معاصر، حتا حاضرید، چشمتان را برای دیدنِ گوژ و دروغ، ببندید.
چرا؟ چرا جای دشمن واقعی را نشان نمی دهید؟
من از شما می پرسم که از کدام جایی می دانید و آسوده خاطرید که کلاه و لباده و نعلین و قرآن و پاسپورت و... خمینی بازسازی شده هستند؟ بازسازی شدۀ دار و نداری، که باید برابر اصل باشند! متنی در دست دارید که اطمینان شما را مستند کند؟ تا آنجا که می دانم، توضیح و شرحِ خرت و پرتِ خمینی به زبان آلمانی ست! شاید، آگاهی شما در این باره ناشی باشد از برنامهء رادیویی که در پشتیبانی از ارتجاع دینی حاکم بر ایران، جای تردیدی، برای کسی نمی گذارد.
در گفتگوی رادیویی که مورد استناد شما قرار گرفته است، می شنویم که گنجه یا ویترین موسوم به جماران، کار دستِ گروه " شهرزاد " است. من روی " کارِ دست " تأکید دارم، همچنانکه شما هم داردید! اگر این ویترین بی روح را دیده بودید، و کمی هم خواهش دیدن داشتید، بی تردید، به نیرنگ برگزارکنندگان، پی می بردید؛ آنان برای آرایش و پیرایش ذوق و سلیقهء کژ و مژ خمینی، وسایل او را نه در ویترین بازسازی شده، بلکه در گنجه ای _ کمد _ چوبی و زیبا با دری شیشه ای گذاشته بودند. اما، در نوشتهء توضیحی که به دیوار چسبانده بودند، سخن از ویترین بازسازی شده می رود. تنها پس از اعتراض به حضور جلاد جماران، گنجه را بردند و ویترین را آوردند. تا هم اکنون نیز کسی نمی داند که گنجه دروغ است، یا ویترین؟ چرا که نوشتهء توضیحی کنار گنجه، همانی بود که بود! شما که بی پروا می نویسید، چند و چونِ این جابجایی را می دانید؟ چرا اینهمه ابهام و ایهام را، با بی مسؤلیتی، به فراخوانِ کانون می بندید؟ چرا می خواهید مردمان را گمراه کنید؟ شما که مانند برخی از دوستانتان از اهالی سود و زیان نیستید؟ فراخوان، مگر پای را از دایرۀ بیانِ واقع و ماوقع، بیرون گذاشته است؟
بر شناسه ای که در کنار ویترین، به دیوار چسبیده بود، آمده است که گروهِ شهرزاد " جماران خمینی را در سال (2004) باز ساخت: آنها بدل ویترینی را که در تهران قرار دارد، خلق کردند.
در آن مایملکِ شخصی اندک او به نمایش گذاشته شده اند. "
اکر سرتاسر عمر عزیزتان را صرف باز خوانی این دو گزاره کنید، در نخواهید یافت که آیا مرده ریگ خمینی هم، باز سازی شده است یا نه؟ اگر روزی روزگاری، به صرافتِ تمیز رسیدید و دانستید که باز خوانی هر متنی، استنتاجِ اندیشه ای است با محکِ دانش و صداقت، به خود باز گردید و از خود پوزش بخواهید! شما که پر از یقین هستید و با تکیه بر این جهل، تیغ تکفیر بر تدوین کنندگانِ فراخوان کشیده اید، آیا شهامت دارید که با همین بی پروایی و تندی، به واگویی یک واقعیت، و نه یک پندار، تن در دهید؟ اعلام کنید که خمینی، بزرگترین جنایتکارِ تاریخ معاصر ایران است؛ چرا که بی تردید، او، چنین است.
اما، می دانید که چرا این جمله، به گفتهء شما " یک ابهام دارد؟ " من، تردیدی ندارم که نمی دانید! و بادا که چنین باشد!
زیرا برخی از این دار و ندار، ربطی به بازسازی ندارد. اگر از دوستانتان بپرسید، شاید به شما راست بگویند! من به همین اندازه، بسنده می کنم.
نسیم عزیز!
اگر، با نجابتی که در چشمانِ شما هست، متن فراخوان را با دیده ای بیدار می خواندید، به سرابِ کارزاری در نمی آمدید که پیروز و شکسته در آن، تنها یک تن است؛ شما.
و این همه را به تفصیل گفتم، تا بگویم که اصل بودن و یا بدل بودنِ لباده و نعلین و کلاه و عکس و پاسپورت و عینک و قرآن و ... خمینی، و به ویژه، شعری که این آخوند سیاه دل، مصادره کرده است، هیچ تأثیری در تدوین فراخوانِ کانون نداشته است. مهم این است که این نمادِ توحش دینی و وارثانش که با شکستن قلم ها، در پی آنند که " والقلم " را اجرا کنند و هر صاحب قلمی را به بند اسلام درآورند و یا از میان بردارند، الگوی فرهنگیِ مردمان ایران نیستند و هر تلاشی برای توجیهِ آمرانِ جنایت علیه بشریت، به هر بهانه و عنوانی که انجام پذیرد، نه تنها پذیرفتنی نیست، که بیش از آن، توهینی ست به زندگی، به آزادی و آزادگی؛ ناسزا و ناروایی ست به هزارن قربانی و بازمانده از کشتارهای همگانی و...در نهایت شمشیری آخته ست بر گردن هنر.
تقدیس جنایت، چه در جامهء " هنر " باشد و چه با ترفندهای دیگر انجام گیرد، کوچکترین عارضه اش، تخدیرِ ذهن مخاطب است در برابر جهل و جنایت. فکر می کنم ، نیازی نباشد برای هر گونه مقایسه ای.
نسیم عزیز!
بهتر این می بود که فراخوانِ کانون و انجمن قلم را باور می کردید و به سیاستی که امثال شما را وامی دارد تا به هواداری از نهادی همچون خانهء فرهنگ های جهان روی آورید، تأمل بیشتری می کردید! در همین جشنوارۀ برلین، به دلیلی که بر من معلوم نیست و به دلالی کسانی که بی چهره اند، بساط چادر فروشی، در انداخته اند؛ تردید نداشته باشید که فروشِ چادر، در خانهء فرهنگ های جهان، بنا بر قانونِ عرضه و تقاضای بازار انجام نمی گیرد! و تبلیغ گسترده، در رسانه ها از بازیگرانِ در حجاب نیز، بازتاب هنرِ و هنرمندانِ در بند حجابِ حکومت اسلامی، نیست. اما، تمام این صحنه گردانی ها، دل و دیدۀ هر بیننده ای را و آگاهانه و نیاگاهِ او را برای پذیرشِ ناروای هول انگیزی که بر زن ایرانی رفته است، آماده می کند.
می دانید! در پسِ این چادر فروشی های به ظاهر، بی آزار، فاجعه ای در حال تکوین است؛ جمهوری اسلامی با زور و ادارۀ ترس و تعزیر، بر سر زن ایرانی چادر انداخته است و ذهنیت انسان اروپایی می رود تا آن را همچون واقعیتِ فرهنگیِ زن ایرانی، بپذیزد. آیا مشامِ جانتان بوی تعفن را می فهمد؟ شاید، از آنجایی که چادر فروشی در خانهء فرهنگهای جهان صورت می گیرد، باید در چارچوب هنر ارزیابی شود! من این را نمی فهمم.
نسیم عزیز!
من، بی پروا، هر آنچه را که می اندیشیدم، با شما در میان گذاشتم. من از صمیم قلب، به شما ارادت می ورزم و امیدوارم که مرا دوست خود بدانید!
* برای آگاهی بیشتر در این باره می توانید به نوشتهء محمد عارف با عنوان " استتیزم جنایت یا استحالهء تقدس؟ " در تارنماها، رجوع کنید.