خمينى هنرپيشه ى
CNN
حسين اخوان
توحيدى
22 بهمن 1383
akhavan1384@yahoo.fr
CNN
آمد. با آمريكايى ها. و شايد هم برعكس : آمريكايى ها آمدند. با
CNN
همراه ماشين هاى بزرگ. و
دوربين ها و غيره.
به خمينى گفته بودند كه قرار
است نزول اجلال آقا از اندرونى به بيرونى را مستقيماً براى مردم جهان پخش كنند.
خمينى هم كه در پشت در ،
منتظر بود ، فكر كرده بود كه بايد راه بيافتد.
در را باز كرده بود ، و همراه
با اشراقى بيرون آمده بود.
متين و گام به گام.
امّا مثل اين كه يك مقدار
عجله داشت. چون هنوز دستگاه پخش ، آماده نشده بود.
به من گفت :
CNNخبر
نگار
ـ به ايشان بگوييد كه برگردند
به داخل ، و بعد دوباره از نو تشريف بياورند.
اشراقى آمد چيزى بگويد كه
خمينى رويش را به من كرد و من هم موضوع را به او گفتم.
سرش را پايين انداخت و مثل
بچه ى خوب برگشت به سر جاى اوّلش.
و بعد ، دوباره راه افتاد و
شاد و خوشرو ، رو به دوربين ، جلو آمد.
خوشبختانه ، همه چيز به خير و
خوشى گذشت و برنامه هم از طريق « شيطان بزرگ » و اعوان او مستقيماً براى سراسر جهان پخش شد.
آخوند « فردوسى پور » مى گفت
:
ـ ما مدّت ها د ر عر اق به
آقا اصرار مى كرديم كه اجازه بدهند از ايشان عكس بگيريم ، ولى ايشان اجازه نمى دادند. و
وقتى هم كه بالاخره عكّاس آمد .و خواستيم عكس بگيريم ، هر چه خواهش كرديم كه اقلّاً كتابى
را كه كنار دستشان بود جا به جا كنند ، نشد كه نشد.
يك شب هم چند فرانسوى « مخصوص
» به نوفل لوشاتو آمدند.
حس كردم كه در پشت پرده دارد
اتّفاقاتى مى افتد. امّا چه جور ؟ و به توسّط چه كسانى ؟ اين را نمى دانستم ، و به هر درى
مى زدم كه از جريان ، مطّلع شوم.
به اتاق تلفن رفتم. سيّد على
اكبر محتشمى پور پشت ميز نشسته بود. موسوى خويينى ها هم بغل دستش.
گفتم :
ـ اين فرانسوى ها كه آمده اند
به اينجا ، چه كارى دارند ؟
محتشمى پور ، كمى بعد ، از
پشت ميز تلفن بلند شد و آمد پيش من در اتاق پهلويى. دستش را روى شانه ى من گذاشت و گفت :
ـ محمود آقا ! ( از همان
ايّام كه در عراق بودم ، مرا « محمود آقا » صدا مى كردند ) اين ها آمده اند پاسپورت آقا را
تمديد كنند.
راست مى گفت. پاسپورت آقا را
تمديد كردند. دستكم تا بيست و شش سال.
براى سال هاى آينده هم به نظر
مى رسد كه قصد تمديدش را داشته باشند.
چه عيبى دارد ؟ آدم مى تواند
هر آرزويى در دل بپروراند. مهم اين است كه آيا به آرزويش مى رسد يا نه !
به نظر من ، زد و بند ها ، از
پاريس تا لندن ، از لندن تا واشنگتن ، و از واشنگتن تا تهران . در حال شكل گرفتن بود.
در ايران هم ، هايزر و
سوليوان ، با بهشتى و موسوى اردبيلى ملاقات داشتند.
اكثر قريب به اتّفاق مصاحبه
هاى خمينى با طرف هاى خارجى بود.
مرتّباً مسأله ى اقلّيّت ها
مطرح مى شد. مسأله ى زنان و حجاب مطرح مى شد. مسأله ى ارتش ، مسأله ى نفت ، مسأله ى سياست
خارجى ، مسله ى تماميّت ارضى...
و از اينجور چيزها.
خمينى هم جواب هايى به اين
سئوال ها مى داد كه آدم ، گاهى بى اختيار « احسنت » مى گفت.
اگرچه او خودش استاد دوز و
كلك بود ، امّا من مطمئنّم كه جواب سئوال ها را خودش نبود كه مى داد.
نه اين كه مثلاً در همان
پاريس بگويد « اقتصاد ، مال خر است ».
امّا بالاخره ، هم آن ها كه
مى خواستند تا او از نردبان ، بالا برود ، هم آن ها كه مى خواستند از نردبان با او بالا
بروند ، و هم آن ها كه واقعاً فكر مى كردند كه آدمى مثل خمينى خواهد توانست از آرمان هاى
ارتجاعى يى كه به سال هاى سال ، در سر پرورده بود دست بردارد ، در حرف ها و موضع گيرى هاى
عمومى او نقش تعيين كننده يى داشتند.
شب ها خمينى بعد از نماز ، يك
مقدار هم صحبت مى كرد.
يك شب يك وكيل دادگسترى كه
خودش را « بنده ى خدا » مى ناميد ،از خمينى پرسيد :
ـ با چه كسانى مى خواهيد
مملكت را اداره كنيد ؟
خمينى چنان برخورد تندى با او
كرد كه از آن پس ، بسيارى از ديگران هم ، به او چپ چپ نگاه مى كردند.
اين شخص ، جنگ چريكى هم آموزش
مى داد.
از جمله مى گفت :
ـ همه بايد خودشان را براى
مقابله با نيرو هاى سركوبگر شاه ، آماده كنند.
دانشجويان ، دور او را گرفته
بودند.
آدم ساده و بى ريايى بود.
مثلاً يك بار گفت :
ـ مردم ، بايد در تظاهرات ،
يك كيسه ى پلاستيكى با خودشان داشته باشند كه اگر هدف تير اندازى قرار گرفتند ، در جوى آب
روى آن دراز بكشند.
كمك هاى مالى بسيار كلانى از
ايران به خمينى مى رسيد.
يك بار ، مرحوم توليت كه ثروت
زيادى داشت ، با صندلى چرخدار به ديدن خمينى آمد و همراه با صادق قطب زاده به نزد او رفت.
مرحوم توليت ، توليت آستان
قدس حضرت معصومه عليها سلام را در قم به عهده داشت. و بعد از پانزده خرداد ، چندين سال به
خاطر حمايت از خمينى ، زندانى شد.
آقاى منتظرى هم به پاريس آمده
بود.
او را با محافظ و اسكورت ، از
فرودگاه به نوفل لوشاتو آوردند.
يك بار هم ، پيشنماز شد. و
اين براى همگان نشان اعتماد خمينى به او بود.
محمّد منتظرى هم در اطراف
پدرش بود.
من و او بار ها با همديگر بر
سر مسايل مختلف ، مباحثه و مشاجره كرده بوديم. امّا او از من خيلى هم دلخور نبود.
مى گفت كه سيّد محمّد غرضى ،
جاسوس سازمان سى. آى . اى است.
به بهشتى هم مشكوك بود ، و
بعد از انقلاب ، او را « راسپوتين » ايران لقب داد.
محمّد منتظرى ، به محمّد على
هادى نجف آبادى هم شك داشت.
هادى نجف آبادى با نام
مستعار « مهدوى » به پاريس آمده بود.
سر و وضع و ظاهرش ، سر و وضع
و ظاهر به اصطلاح دينى و ايمانى نبود.
امّا چند ماه بعد از انقلاب ،
در ارديبهشت ۱۳۵۸، كه تصادفاً به محلّ پيك نيك مؤتلفه در كرج رفته بودم ، او را دزحالى كه
عمّامه بر سرداشت و سخنرانى مى كرد ديدم.
خا منه يى با
شورت ، در پيك نيك مؤتلفه !
در آنجا ، سيّد على خامنه يى
بود. مهدى كرّوبى بود. على درخشان بود. عسگراولادى بود. حيدرى بود. حاج مهدى شفيق بود. حاج
ولى چه پور بود. لاجوردى بود. و خيلى هاى ديگر بودند.
خامنه يى با شورت به داخل
استخر رفته بود و شنا مى كرد.
همه به كار خودشان مشغول
بودند ، و به نظر مى رسيد كه قرتى عمّامه يى شده ، هادى نجف آبادى دارد براى در و ديوار
سخنرانى مى كند.
بعد هم ، مهدى كرّوبى سخنرانى
كرد.
ناهار كه خورديم ، على درخشان
گفت :
ـ مى خواهم صحبت بسيار مهمّى
بكنم.
زير درخت نشستيم و عسگر
اولادى هم آمد.
شروع كردند به اين كه : بله ،
« حزب جمهورى اسلامى » تشكيل داده ايم و جاى تو در آنجا خاليست !
خودم را به كوچه ى على چپ زدم
كه اصلاً سر در نمى آورم كه چه شكلى حزب درست كرده ايد و با چه كسانى.
شروع به اسم بردن از افراد
كردند.
گفتم :
ـ اين ها كه هيچكاره بودند !
گفتند :
ـ دوست مشتركمان دكتر عبّاس
شيبانى هم جزء اعضاى مركزى حزب است.
زياد ، جدّى نگرفتم...
دم در كه مى خواستم خداحافظى
كنم ، يكمرتبه لاجوردى مرا ديد. مچ دستم را گرفت و گفت :
ـ اينجا چه مى كنى ؟ كدام
طرفى هستى ؟ با كى هستى ؟
دستم را كشيدم و گفتم :
ـ تو هنوز ول كن نيستى ؟
جلال فارسى ،
رهبر مبارزات چريكى !
داشتم از اوضاع خانه ى خمينى
در نوفل لوشاتو مى گفتم...
بيشتر كسانى كه از ايران به
آنجا مى آمدند ، دلشان مى خواست كه مدّتى در فرانسه بمانند. امّا خمينى به آن ها مى گفت :
ـ زودبرگرديد به ايران. آنجا
مهمّ است.
آقاى منتظرى به عراق رفت و از
مرز زمينى با پسرش محمّد به ايران برگشت.
جلال فارسى را در نوفل لوشاتو
، كسى تحويل نمى گرفت.
سخت ناراحت بود. دلش مى خواست
اداى رهبر مبارزات چريكى بودن را در بياورد.
يك بار از من پرسيد :
ـ مجاهدين خلق هم ، اين طرف
ها هستند ؟
گفتم :
ـ نمى دانم. چه طور ؟
ده ـ پانزده نسخه از ورقه يى
را به من داد و گفت كه هر كسى خواست آموزش نظامى ببيند ، يكى از اين ها را به او بده تا از
طريق سوريّه به لبنان بيايد و آموزش ببيند !
اسم راننده يى در سوريّه را
روى ورقه نوشته بود : « السيّد محمود... » و مى گفت كه اين شخص ، افراد را از سوريّه به
لبنان ، پيش من مى آورد.
وانمود مى كرد كه تشكيلاتى
دارد و حالاد در آستانه ى انقلاب ، گويا همه منتظرند تا او و تشكيلاتش بيايند و انقلاب را
سازماندهى كنند !
من هم البتّه نامردى نكردم و
تمام ورقه ها را دور ريختم...
خلاصه ، خيلى ها به نوفل
لوشاتو مى آمدند و بعد هم در ايران ، كاره يى مى شدند. مثل شمس اردكانى كه از آمريكا امده
بود و پدرش آخوند بود و خودش را بعد از انقلاب ، سفير رژيم در كويت كردند.
صادق طبا طبا يى ، برادر زن
شاهزاده ى ناكام خمينى ، احمد، خودش را خوب مى ساخت. كراوات قرمز تندى مى بست و اودوكلن مى
زد.
فاطى خانم خواهر ايشان و
همسر شاهزاده ى ناكام هم ، ديگر چادر و چاقچور ايّام زندگى در نجفش را كنار گذاشته بود.
با روسرى ، چادرش را روى شانه
اش مى انداخت و از طرف خانه يى كه خمينى ساكن آن بود ، به طرف ديگر مى رفت.
دختر اشراقى هم كه در حدود
هفده - هژده سال داشت ، اصلاً حجاب را رعايت نمى كرد.
براى بردن عيال آقا به
فروشگاه ها ، خانم هاى دست اندر كارانى كه نامشان را نمى برم ، با هم مسابقه گذاشته بودند.
و الى آخر...
هر تازه واردى كه مى آمد ،
سعى مى كردم بدانم كه كيست و از كجا آمده است.
در باغچه هاى نوفل لوشاتو ،
جمع هاى چهار ـ پنج نفره ، بحث هاى سياسى باب روز مى كردند.
يك بار ، شخخصى را در آنجا
ديدم ، تقريباً چهل و پنج ساله ، كه مشغول بحث سياسى بود.
وقتى كه حرف هايش تمام شد
گفتم :
ـ ببخشيد ؛ شماد از يزد آمده
ايد ؟ يعنى يزدى هستيد ؟
گفت :
ـ نه ؛ من آمريكايى هستم !
البتّه او بعد از انقلاب هم
چند بار به ايران آمد.
اگر چه من يك شب در بيروت ،
در مجلس اعلاى شيعى ، با صادق قطب زاده دعوا كرده بودم ،
امّا فكر مى كنم كه او اگر زنده مانده بود ، تمام مسايل پشت پرده را براى مردم مى نوشت و
حساب سود و زيان خودش را نمى كرد.
اين ، مسأله ى آگاهى او از
جريانات بود كه او را به پاى جوخه ى اعدام برد ، و باعث شد كه قصّه ى كودتا را برايش درست
كردند.
او ايستاد.
و خيلى بهتر از خيلى هاى ديگر
ايستاد.
شب آخر نوفل لوشاتو
چيزى كه مرا رنج مى داد اين
بود كه چرا در آن روز هاى حسّاس ، نيرو هاى انقلابى و مبارز نتوانستند كارى براى سازماندهى
بكنند.
و شايد يكى از دلايل بازگشت
سريع خمينى به ايران هم همين بود كه كار از دست خودش و آخوند هاى دور و برش خارج نشود.
شب آخر ، خمينى ، مرواريد
واعظ را كه از جوانى و دوران طلبگى طرفدار خمينى بود و بارها به زندان افتاده بود ، صدا كرد
و گفت كه از قول من بگو :
ـ من بيعتم را از شما
برداشتم. اين سفر ، پرخطر است. هركسى كه مى خواهد بيايد بيايد ، و هر كسى كه نمى خواهد
بيايد نيايد. ضمناً بانوان هم با اين پرواز نيايند.
مرواريد هم بلند و شد و حرف
هاى خمينى را تكرار كرد.
انگار ، خمينى قصد داشت كه شب
عاشورا را در ذهن ها تداعى كند ، و سخنان امام حسين عليه السّلام را.
چه ابتذال تلخى !
من فكر مى كنم كه سلامت سفر
او را همان ها كه در پس پرده ، صحنه را كارگردانى مى كردند تضمين كرده بودند.
حضور ده ها خبرنگار خارجى ، و
پرواز با « اير فرانس » نيز ، خودش ، هم ، نشان اطمينان از سلامت اين سفر بود ، و هم ،
تضمين كننده ى سلامت اين سفر.
شبى كه خمينى از فرانسه به
تهران پرواز كرد ، همراه او با ماشين به فرودگاه رفتم.
غوغايى بود و طيف هاى مختلفى
در آنجا بودند.
براى آن هايى كه پارتى
نداشتند جايى رزرو نشده بود. يعنى مى بايست براى همسفر بودن با آقا ، در يكى از باند ها
باشى.
از فرودگاه به نوفل لوشاتو
برگشتيم و زير چادرى نشستيم. در انتظار ، كه چه پيش خواهد آمد.
همه ى « آت و آشغال » ها را
مى بايست جمع مى كردند و دور مى ريختند.
عدّه يى مشغول اين كار بودند.
و من در آن هنگامه ، متوجّه دويست ـ سيصد نوار ضبط صوت شدم كه داخل يك كيسه ى زباله گذاشته
بودند.
رفتم و كيسه را باز كردم .
همه ، نوارهايى بود از گزارش هاى دوران انقلاب ، كه براى خمينى ضبط مى كردند.
حيف !
امّا دستگاه هاى اطّلاعاتى
فرانسه ، حتماً بهتر از آن ها را دارند و روزى ، آنطور كه رسم دستگاه هاى اطّلاعاتى است ،
احتمالاَ براى نسل هاى بعد ، منتشر خواهند كرد.
روزى ، ژيسكار دستن ، كه در
ايّام حضور خمينى در فرانسه ، رييس جمهورى اين كشور بود گفته بود كه ريز تمام مذاكرات
كنفرانس « گوادلوپ » ، در وزارت خارجه ى فرانسه موجود است.
آخوند ها به شدّت دستپاچه شده
بودند و عكس العمل نشان داده بودند. چرا كه مى ترسيدند و مى ترسند كه پرده ها كاملاً بالا
برود.
مفت به آسمان رفت
امّا گران به
زمين آمد
خمينى ، مفت به آسمان رفت ،
امّا گران به زمين آمد.
به قيمت خون و رنج و شكنج ده
ها هزار زندانى و اعدامى ، از كودكان خردسال گرفته تا پيران كهنسال.
و به قيمت به قول قرآن ، هلاك
حرث و نسل ملّت ايران.
در سال هاى سياه حكومت شاه ،
زندان ها و شكنجه گاه ها و كوچه ها و خيابان ها و شهر ها و روستا ها و جنگل ها و كوه ها ،
از خون فرزندان وطن ، از ملّى و كمونيست و مذهبى و مجاهد و فدايى ، رنگين شد. و بعد ، وقتى
كه زمان آن رسيد تا امواج خروشان اين خون ها روانه شوند ، موج سواران ، از راه رسيدند.
اوّلين بارى كه خمينى را در
نجف ديدم ، يعنى در فروردين ماه ۱۳۵۶، به او گفتم كه زندانيان سياسى ، در زير شكنجه هستند ؛
بايد كارى كرد.
حرف هاى مرا كاملاً گوش كرد ،
و وقتى كه صحبتم تمام شد از من پرسيد :
ـ شما در ايران كه بوديد ،
اعلاميّه هاى مرا ديديد ؟
گفتم :
ـ بله ؛ اعلاميّه يى را كه در
باره ى حزب رستاخيز داده بوديد خواندم.
ديگر ، هيچ نگفت.
اصرار كردم كه اعلاميّه يى به
حمايت از زندانيان سياسى بدهد.
سرش را بالا انداخت و گفت :
ـ زمينه ندارد. يعنى كسى نيست
كه به حرف هاى من اهميت بدهد.
راست مى گفت. وقتى كه زمينه ،
فراهم شد ، او با سرعت دويست كيلومتر از ديگران جلوتر حركت كرد.
امّا فقط در جادّه يى كه خودش
مى خواست.
در كتاب « در پس پرده ى تزوير
» ، موضعگيرى خمينى را در ماجراى شهادت على شريعتى ، شرح داده ام.
خلاصه ى قضيه اين بود كه :
در پى شهادت دكتر شريعتى ،
دانشجويان مقيم خارج از كشور ، براى خمينى ، تلگراف تسليتى فرستاده بودند.
خمينى در متنى كه به عنوان
پاسخ به دانشجويان نوشته بود ، به جاى كلمه ى « شهادت دكتر على شريعتى » ، نوشته بود « فقد
دكتر على شريعتى » ؛ و نمى توانست كلمه ى « شهيد » را در برابر نام شريعتى ببيند.
دانشجويان هم به اعتراض ،
جواب تسليت خمينى را به خمينى پس داده بودند ، و با وجود اصرار ها و پيغام و پسغام هاى
خمينى ، از پذيرفتن آن خوددارى كرده بودند.
خمينى ، حتّى مرد رندانه و دو
پهلو ، در آن به اصطلاح جواب تسليت ، سخن از « كجروى ها و انحراف ها » به ميان آورده بود
، و مطلبش را هم اينطور تمام كرده بود :
« بايد با كمال هوشيارى ، از
عناصر مرموزى كه در صدد تفرقه بين انجمن هاى اسلامى است ، و مطمئنّاً از عمّال اجانب هستند
، احتراز كنند ، و آن ها را از جمع خود ، طرد نمايند... » !
اين كه شريعتى را ساواك كشت ،
و يا همان زمينه سازان ورود خمينى و « روحانيّت » ـ كه جا به جا ، و همزمان ، هم در ساواك
و هم در « روحانيّت » ، نفوذ داشتند ـ موضوعى است كه هنوز در پرده ى ابهام باقى مانده است.
مقاله ى « رشيدى
مطلق »
بخشى از شبكه ى آخوندى كه در
خدمت خمينى بود ، بسيار به كار خمينى آمد ، و او توانست با كمك اين شبكه ، كه به دليل
پراكندگى و سازمان نيافتگيش آسيب پذيرى كمترى داشت ، با مردم كه مى توانم به جرأت بگويم كه
اكثرشان اصلاً موجودى به نام خمينى را نمى شناختند ، رابطه برقرار كند.
رابطه ى گرگ در پوستين شبان ،
با گلّه.
در نجف ، تقريباً هر شب ، با
خمينى تا حرم ، همرا ه بودم. و شب و روز را در خانه اش مى گذراندم و بسيارى از اخيار
سياسى يى كه او در جريانشان قرار مى گرفت از كانال من مى گذشتند.
در آن دوران ، زائران ،
مرتّباً با كاروان ها به كربلا و نجف مى آمدند ، و من مى ديدم كه از ميان آن ها تعداد بسيار
كمى به نزدخمينى مى آمدند.
حتّى مثلا حاج محمود لولاچيان
، دايى اصغر ناظمى شهيد ، وقتى كه به نجف آمده بود ، به نزد خويى رفت.
و يا حاج احمد آقا كاشانى
وحيد ، وقتى كه مرا در كربلا ديد ، تعجّب كرد و گفت :
ـ مواظب باش.
به خود خمينى بد نگفت ؛ امّا
به اطرافيان او خوشبين نبود.
خمينى ، بعد از مقاله ى معروف
فردى واقعى ( كه خيلى ها مى گويند داريوش همايون بوده است ) با نام موهوم « رشيدى مطلق » ،
يكباره آن خميني شد كه ديديم.
اين هم بايد يكى از همان «
امداد هاى غيبى » يى باشد كه در سر بزنگاه ها ، خمينى و اخلافش از آن بهره مند مى شدند و مى
شوند و خواهند شد !
مبارزات مردمى اوج گرفته بود
، ايّام پايانى حكومت شاه و ننگ دوهزار و پانصد ساله فرا مى رسيد ، و مى بايست يا مردم
ايران پيروز شوند ، و يا از جاى ديگر ـ جاى ديگرى بيرون مردم ـ كسانى پا به صحنه بگذارند و
اوضاع را به جهت مطلوب ، سوق دهند.
و چه كسى مناسب تر از مرجع
تقليدى كه مى شد او را به هزار و يك وسيله ، سمت و سو داد. تا جايى كه ، دانسته و ندانسته ،
همان كند كه بايد بكند.
آن ها ، ساكنان آن جاى ديگرى
بيرون مردم ، مى بايست كسي را كه مى خواستند بزرگ كنند و بر گرده ى مردم سوار سازند ، به
عنوان دروغين سمبل مبارزات مردم ، به زير ضرب بگيرند.
اينطور ، مردم ، در آن تب و
تاب انقلابى ، به سمت او مى رفتند ، و به دفاع از او ، حتّى جان خود را در كوچه و خيابان
پرپر مى كردند ، تا چهلم در پى چهلم ، از اين سوى ايران تا آن سوى ايران برگزار شود.
و در هر كدام از اين چهلم ها
، شبكه ى آخوندى خمينى ، بيشتر از پيش ، خود را در ميان مردم بگستراند.
بعد از ظهر هفده
شهريور پنجاه و هفت
بعد از ظهر هفده شهريور ۱۳۵۷
يك خبرنگار خبرگزارى پارس ، به طرف خانه ى خمينى در نجف آمد و دربين راه با او مشغول صحبت
شد كه خمينى مرا به او نشان داد و گفت :
ـ با محمود آقا صحبت كن.
من و آخوندى به نام فرقانى در
بيرونى نشستيم و از او پرسيديم :
ـ چه خبر ؟
گفت :
ـ چند سئوال از آقا دارم.
سئوال ها را از او گرفتم و به
احمد دادم ، و احمد هم آن ها را پيش خمينى برد.
احمد ، وقتى كه برگشت ، شروع
به گريه كردن كردن كرد و گفت :
ـ امروز شاه اعلام حكومت
نظامى كرده است ، امّا مردم در ميدان ژاله تجمّع كردند و نيروهاى شاه ، آن ها را از زمين و
هوا به رگبار بستند. صحبت از چندهزار شهيد است.
خبرنگار گفت :
ـ بايد اوضاع ، درست بشود.
با احمد به كوچه رفتم و به او
گقتم :
ـ آقا واقعاً مى خواهد با يك
خبرنگار ناشناخته مصاحبه كند ؟
گفت :
ـ خيالت راحت باشد. از مصاحبه
، خبرى نيست. آقا مى خواهد سئوال ها را ببيند و مواضع شاه را بفهمد !
و اضافه كرد كه از قول خودت
به خبرنگار بگو :
ـ ببين اين خانه ى محقّر را ،
و اين وضع را. اين كولر هاى گازى توى حياط را ببين. اين ها را آقاى مهرى از كويت فرستاده
است ، امّا آقا قبول نمى كند و مى گويد كه مگر همه ى مردم كولر گازى دارند ؟ وقتى كه بچه
هاى ما زندانى هستند ، من مى توانم در اينجا راحت زندگى كنم ؟
توطئه ى دستگيرى
امير انتظام
آنچه مسلّم است اين است كه
ساواك و ارتش شاهنشاهى ، از آمريكا يى ها حرف شنوى داشتند و كار ها را با آن ها هماهنگ مى
كردند.
و اينطور هم نبود كه خمينى
هيچ رابطه يى با آن ها نداشته باشد.
به نوشته ى آقاى منتظرى ،
مقدّم ، رييس وقت ساواك ، براى خمينى پيغام مى دهد كه بگوييد تا نفت را دستكم به اندازه ى
ضرورت نياز داخل كشور ، آماده سازى كنند ، و يك گروه هم براى نظارت بر جريان كار بفرستيد.
و خمينى هم همين كار را انجام
مى دهد ، و مرحوم مهندس بازرگان را مسئول اداره ى امور مربوط به نفت مى كند.
همينجا توضيح بدهم كه قبل از
خمينى ، آقاى طالقانى براى اداره ى امور مربوط به شركت نفت ، دست به كار شده بود.
اگر رهبران سياسى ، دانش كافى
مى داشتند ، به احتمال زياد ، مى توانستند در سال ۱۳۵۸ ميز بازى آخوند ها را به هم بريزند.
به يك نمونه ى ساده و بسيار
تلخ ، اشاره مى كنم :
آن خيمه شب بازى گروگانگيرى
كه طرّاحش موسوى خويينى ها بود، كه در ماجراى دوّم خرداد سخنگوى جنبش آزاديخواهان از آب در
آمد ، اهداف از پيش تعيين شده يى داشت كه ساقط كردن دولت بازرگان . نخستين مرحله ى به اجرا
در آوردنشان بود.
ياوه هايى هم كه نه فقط مردم
عادى ، بلكه بسيارى از جريانات سياسى پوزيسيون و اپوزيسيون ـ هر دو ـ هر شب وروز ، جلوى «
لانه ى جاسوسى » فرياد مى كشيدند ، چيزى جز زمينه سازى آن اهداف از پيش تعيين شده نبود :
ـ دانشجوى خطّ امام ! بر تو
درود ، بر تو سلام !
ـ افشاء كن ! افشاء كن !
و غيره و غيره.
من خبر كاملاً موثّقى از
طرحى داشتم كه مطابق آن ، براى سرنگونى دولت بازرگان ، قرار شده بود كه عبّاس امير انتظام
را به تهمت نارواى جاسوسى دستگير كنند.
اين خبر را با يكى از دوستان
كه روابطى با پاره يى از اعضاى دولت موقّت داشت ، در ميان گذاشتم.
فردا ، پاسخ او به من اين بود
:
ـ هيچ كارى نمى شود كرد !
راستى تا يادم
نرفته
راستى تا يادم نرفته :
اخيراً محسن رفيق دوست ، به
مناسبت سالگرد انقلاب ۲۲ بهمن ، گفته است كه ( نقل به مضمون ) :
ـ وقتى كه بهشتى از پاريس به
تهران برگشت ، همه ى ما را دعوت كرد و گفت كه كمربند ها را محكم ببنديد. امام ، ساعت خروج
شاه از ايران را مى داند ؛ و روز ورود خودش به ايران را هم مى داند !
|